( کسی میدونه چرا نمیشه دیگه عکس گذاشت؟)
قول داده بودم امروز برای وبلاگم یه چیزی بنویسم و ننوشتنش باعث میشه یه احمق تموم عیار باشم پس اینکه شروع کنیم و یه چیز احمقانه بنویسیم خیلی منطقی تر به نظر میاد!
نمیدونم از کجا شروع کنم اینقد همه چیز رو هم شده که دارم میپوکم. فکر نمیکنم یه پست کفاف این همه اتفاق رو بده اما بزار شروع کنیم، این سخت ترین قسمتشه!
الان از خیلی موقع های دیگه توی زندگیم سر راست ترم ! حس و حالم رو بهتر از هر کس دیگه ای میفهمم و هدفام رو میشناسم ...
حالا دیگه بیشتر از هر موقع دیگه ای تو زندگیم دغدغه هام برام آشنا و روشنن...
ابان عزیز تو تمام میشوی و من دلشوره تمام زمان های گذشته را در تو جا میگذارم تا روایت خستگی هایم را به فردا و فردا هانگویم و منی دیگر در جایی ساکت گوشه چشمان باران زده ات برای همیشه جا بماند منی که با تردید به گیجی مطلقی از جنس خواب رسیدم به جنس غروب های جمعه ای که پر از سردرد هستند
ابان عزیز سال 98 دل من هیچوقت برای تو و تمام اضطراب هایت تنگ نمی شود می دانم این عین بی انصافیست که تو را در قفسه ای کنار زیرزمین متروک خاطراتم بگذارم اما بگذار فراموش کنم که چطور فراموش کردم و قالب های پوشیده به تنم را دردیدم و پیله جدیدی تنیدم که خفگی شرط اول ورود به آن بود....
دلم تنگ شد برای خودم برای دختری که می خواست اما نمیتوانست از پس همه چیز بربیاید
خرما و خدا در این برحه زمانی حساس در دورترین فواصل و نقاط از یکدیگر قرار دارند و من فاقد دو دست با عضله های کشسان هستم..
صدایم حالا ساکت است با رگه ای از غرور که مرموز و زیرکانه به همه نگاه میکند
صدایم حالا ساکت است
کلمه ها به حنجره ام چسبیده اند و جیغ زنگ دارو ممتدی که از حلق گوشی مذمومم بیرون میدود هم نمی تواند من را به حرکت وا دارد...
یه وقتایی آدم یادش میره برای طولانی مدت خودش رو توی آینه نگاه کنه! یادش میره چه شکلی بوده! یادش میره بره دنبال چین و چروکا بگرده، دنبال جوشا یاخالای قدیمی و جدید...
گاهی آدم یادش میره نگاه کنه ببینه چقدر تغییر کرده ...
یه روزی یهو یه بچه چشمش رو باز میکنه میبینه یه جای بلند وایساده، از اون بالا کفشایی که پاشه رو میبینه که چقدر ازش دورن همون اول به خیال بچه گانش خطور میکنه که بابا لنگ دراز شدم ! اما زودتر از اونکه انتظارش رو داشته باشه توی کتابای دوره راهنمایی میخونه و میفهمه رشد سریع و ناموزون استخوان های بدن یه نشونه از بلوغه! یه بچه که تا دیروز بچه بود و حالا یه نوجوونه!
یه روزایی میرسه که تو یادت نمیاد دیروزت چطور گذشته! یه روزایی که آدم یادش میره اون ساعت مچی قدیمی محبوبش رو روی کدوم طاقچه خونه مادربزرگ جا گذاشت و بعد از اون دیگه پیداش نکرد !
یه روز که به خیال خودت مثل روزای دیگه زندگیته در حالی که توی رخت خوابت وول میخوری،به زور چشمات رو باز میکنی و به جای فکر کردن به مهمونی دیشب روزی که قراره درگیرش بشی رو مرور میکنی! فکر می کنی!فکرمی کنی! فکر می کنی! ولی از جات بلند نمیشی تا ساعت برای سومین بار زنگ بخوره و بعدتو استخون های له و لوردت رو به زور از رخت خواب به در دستشویی برسونی تا دنباله افکارت رو اونجا از سر بگیری!
یه روز که توبا چشمای خواب آلود و چرک گرفته بدون اینکه بفهمی خیلی نرم و آهسته به دوره مسئولیت پذیری زندگیت برخورد میکنی؛ یه روز که تو نمیدونی دیروزت چقدر با امروزت فرق داشت!
ولی آخه همه همینطورین؟!! منظورم اینکه همه یه روزی رو دارن که دقیقا ندونن کجان و چطوری اینقدربزرگ شدن؟!
مثل اون دختر کوچولویی که دیروز توی آشپزخونه یادش نمیومد آخرین بار کی به دستاش نگاه کرده! دخترکی که دستکش های ظرف شویی بالاخره اندازه دستاش شده و میتونه راحت باهاشون ظرف بشوره بدون اینکه چیزی از دستش لیز بخوره یا به یه چهارپایه برای رسیدن به سینک نیاز داشته باشه و بدون نگرانی از آب رفتن توی آستین لباساش ظرف بشوره!
تا به حال انعکاس بزرگ شدن خودم رو توی اتفاقای مختلفی دیدم اما دیروز وقتی بعد از تموم شدن شست و شور خونه جدید روی حصیری که وسط خونه پهن بود نشستم به دستای گره خورده خود خیره شدم؛ بعد کم کم از هم بازشون کردم، رگ های پشت دستم از زیر پوست برجسته و آبی رنگ به نظر می رسیدن، بندای انگشتام انگاری که به من اخم کرده باشن! پر ازخط و چروک های ریز بودن و کنار ناخونام پوسته پوسته های ریزی بلند شده بود انگار که این دستای جدید؛ دستای من نبود....
به این فکر می کردم که آیا من واقعا با این انگشت های کج و معوج ادعای نوشتن هم میکنم؟!! با اون پینه کنهمانندی که انگاری نمی تونم هیچوقت از دستش خلاص بشم یا با اون غضروف هایی که وقتی دستم رو مشت میکنم مثل چهارتا سنگ سفت سر علم میکنن؟
خب بزار یه جواب کوتاه و قاطعانه به این سوال فرعی مزخرف بدم! بله من ادعا می کنم هرکسی با هر مدل دست وانگشت پهن و باریکی میتونه هر چیزی که دلش میخواد رو با کیبورد یا با قلم و کاغذ بنویسه و لذتش رو ببره! اما این بحث من نیست همه این تغییر های کوچیک به کنار این نگاه کردن با دقت به من یه چیز جدید رو نشون داد و اون این بود که یکی دیگه از نشونه های بزرگ شدن میتونه این باشه که ما هر روز بیشتر از روز قبل به خیلی از چیزا بی توجه می شیم! به آدما به اشیاء کوچیک و بزرگ به اتفاقاتی که اطرافمون میوفته به جرقه های کم نوری که موقع بیکاری توی ذهنمون به وجود میاد ولی گذر زمان خیلی هاش رو میدزده و با خودش میبره
انگاری که زمان دنبال یه چالست تا ما آدما رو توش گیر بندازه و ما رو مجبور کنه به خیلی از چیزا یه نگاه سر سری بندازیم و رد شیم! شاید وقتی بزرگ میشیم وظیفمون میشه بیرون اومدن از چاله ها!
وقتی بهش فکر می کنم با خودم میگم نه من میتونم جلوش رو بگیرم به خودم میگم درسته که ما مجبوریم به بزرگ شدن اما مطمئنا کسی نمیتونه فرصت دقیق نگاه کردن به دستامون رو از ما بگیره!
ولی آیا ممکنه؟!
نمی دونم...
بزار فعلا به بزرگ شدن فکر نکنیم!
تمام روز چرخید و چرخید و چرخید و آخر سر در انتهای ناله های یک شب اُزلت گرفته که لکه های سحر ، مانند بختکی روی آن افتاده بود،از آن بالا محکم و بی محابا روی صفحه کاغذ افتاد و خرد و خاک شیر شد
song of the month
Here I am, stuck on this couch scrolling through my notes
Heart was broken, still not growing, nah
Waking up to headlines, filled with devastation again
My heart is broken, but I keep going
Pain, but I won't let it turn into hate
No, I won't let it change me
Never losing sight of the one I keep inside
Now, I know it, yeah, I know it
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away
You can't take my youth away
It's hard to sleep at night, knowing what's outside
Feeling hopeless, I need focus
You hit me with words I never heard come out your mouth
To be honest, I don't want it, no
Pain, but I won't let it turn into hate
No, I won't let it change me
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away
You can't take my youth away (can't take my youth)
You can't take my youth away
Oh, yeah
Pain, but I won't let it turn into hate
No, I won't let it change me
Pain, but I won't let it turn into hate
No, I won't let it change me
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away (youth away)
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away (oh yeah)
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away
You can't take my youth away
This soul of mine will never break
As long as I wake up today
You can't take my youth away
You can't take my youth away
روز اول نه از روز دوم بعد از تعطیلات عید
!?I dont no why do I like this song
.... so excuse me if this song gets you a bad feeling
"Through The Valley"
I walk through the valley of the shadow of death
And I'll fear no evil because I'm blind to it all
And my mind and my gun they comfort me
Because I know I'll kill my enemies when they come
Surely goodness and mercy will follow me all the days of my life
And I will dwell on this earth forevermore
Still I walk beside the still waters and they restore my soul
But I can't walk on the path of the right because I'm wrong
Well I came upon a man at the top of a hill
Called himself the savior of the human race
Said he come to save the world from destruction and pain
But I said how can you save the world from itself
'Cause I walk through the valley of the shadow of death
And I'll fear no evil 'cause I'm blind
And I walk beside the still waters and they restore my soul
But I know when I die my soul is damned
سلام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جی جی جی جینگ ! من برگشتم !
صبح بود ، یه صبح معمولی و خسته کننده مثل سایر صبح های ایام عید و من تصمیم گرفته بودم بعد از یک عالمه بی نتی بالاخره آخرین نوشتم رو به اشتراک بگذارم؛ پس بلند شدم و با انگیزه و رویی گشاده دست و روم و شستم و دلنشین صبحونه خوردم ... همه چیز خیلی قشنگ و مجلسی پیش میرفت و من با یه لیوان چایی تازه دم در دست به سمت اتاقم رفتم تا اون صفحه روشن پر فایده رو باز کنم ،توی یکسال گذشته واقعا به دردبخور ترین وسیله زندگی من لبتابم بوده به طوری که کلی ایده های نو و ناز رو موقع ور رفتن با همین دوست چموش برقی به دام انداختم ...
بله توی یکسال گذشته بهترین مسکن برای من شنیدن صدای تق تق برخورد انگشتام با کلید های کیبورد سفید نازنینم بوده، اما اون صبح نسبتا معمولی خیلی اب زیرکاه تر از این حرفا بود ...
لبتاب رو به برق زدم و روشنش کردم و فن پر سر و صداش شروع به چرخیدن کرد، استارت و قضایاش خوب پیش رفت و صفحه دسکتاپ با اون برق توی نگاش بهم سلام کرد ولی همین که دستم به موس خورد همه چیز به هم خورد صفحه نمایش پرید و یه عالمه عدد و کد و زهر مار وسط صفحه نمایش پیدا شد ، و از اون لحظه تا به الان با تمام مجاهدت های من در مسیر درست کردنش من دیگه نتونستم روی صفحه دسکتاپم رو ببینم و با توجه به اینکه الان تعطیلاته و هیچ تعمیرکاری این دور و بر نیست باید صبر کنم تا بعد از تعطیلات .....
دردآوره انگار که همه زندگیم پریده و تموم ایدهام رفته زیر اوار ... امیدوارم که بتونم دوباره به دستشون بیارم...
و این بود قضیه ای که باعث شد برای فکر کنم دومین بار در نهایت انزجار با گوشی پستی رو بنویسم و اعلام زنده بودم بکنم راستی سال نوتونم مبارک انشاالله که صد سال بهتر از این سالها اونم خیلی بهتر از این سالها !
درمورد سیل و بدبختی و رانش زمین و زلزله و این قضایا حرفی برای گفتن ندارم فقط اینکه خیلی ناراحتم و خیلی متاسفم و متاثرم که نمیتونم هیچکاری بکنم ...
شاید دعا...
شاید یکم امیدوار بودن...
شاید نمیدونم چی... شما بگید😟
امروز صبح که چشم باز کردم یه احساس خاصی داشتم ، انگار که یکی با پتک زده بود توی کَلَم تا بیدار بشم، اما وقتی چشمام رو باز کردم هیچ مزدور پتک به دستی توی اتاقم نبود حتی مامانم با دمپاییش رفته بود خرید پس اون حس خشنی که یکهو من و بیدار کرد چی میتونست باشه ؟!؟!؟
Hello
...I am here again
At last I could find some time to com and talk about my new plans but in English ! actually it is one of my plans too
.from now I want to work on my English writing ability by sharing some notes in my blog