خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....

می نویسم ..نه از خودم اما برای خودم ... ادم بایدتوی این دوره و زمونه که همونشم داره مثل برق و باد میگذره یه طوری سر پا بمونه دیگه ؟! من که می نویسم...
دوست داشتم شمام باشید باهم یه دقیقه هایی رو راحت بگیریم و به حرفای من بخندیم ...اما یادتون باشه هرچی بیشتر فکر و عقیدت و ارزو و رویات رو بنویسی عمل و حرفاتم بهش نزدیک تر میشه ... بنویسم از چیزای خوب ... حال خوب تو نوشتن خوبه ،توی بزرگ ارزو کردن و چیزای بزرگ خواستن از خدای بزرگ ، یادمون نره حال خوب توی علاقه هامونه پس ولشون نکنید ....
من که خیلی سمجم شما رو نمی دونم... !!

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....





ساعت دیواری!

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ب.ظ

 

 

خوابیده بودم و به ساعت  نگاه میکردم صدای غرلوند های کتری  از  آشپزخانه به  گوش میرسید ، سر و صدای  بازی و دعوای بچه ها از تک پنجره اتاق به داخل  میدوید و لمس گرم خواب عصرگاهی نم نمک مرا  قل قلک میداد.

 

 

حنجره ام را بخشیده بودم به  سکوت و دستانم را  پشت خنکی زیر بالشت قایم کرده بودم تا مبادا هوای خواب آلوده ی عصر  بوسه های گرم بر آن بزند .

 

 روی مبل  راحتی  گوشه حال  کنار کتابخانه ی پر حرفم  مانند گربه ای زیر باران مانده کز کرده بودم  و کتابی را  سخت در آغوش می کشیدم ، درست  به مانند نوزادی کوچک  که در گهواره یِ دستان مادرش  به لالایی  قبل از خواب  گوش میدهد .
شاخه ای از موهای خیسم  از زیر حوله ای که محکم به سرم بسته بودم درمیرود  ، روی صورتم  غلت می خورد  بعد با شیطنت رو به روی  چشمان  می ایستد و دست به  دست  مژه هایم  میدهد  و منظره یِ ساعت  روی دیوار را  تار میکند، اما من هنوز هم میتوانم  بازیگوشی عقربه ها و در پی هم دویدن هایشان را ببینم .
با خودم  فکر میکنم  ،عقربه ساعت شمار  چقدر  فروتنانه منتظر می ماند تا  برادر کوچک ترش به  او برسد و عقربه  دقیقه شمار  با چه شور و اشتیاقی  برای  رسیدن  به برادر بزرگ ترش دور دایره را  بارها و بارها و بارها  بدون خستگی برای  تنها یک  دقیقه چشم در چشم  شدن  دور  میزند و هر دفعه شصت قدم بلند را با  دلتنگی برای تجدید  دیداری  هر چند کوتاه  می پیماید .
در آن میان  یک  عقربه  کوچک و سرخ از همه عجول تر است  ، برای دیدار کسی  بیشتر از یک  ثانیه توقف نمیکند و همواره خودش را  با ولعِ به آینده رسیدن به ثانیه های بعد پرت می کند اما  هیچگاه موفق به گیر انداختن آینده نمیشود و به محض رسیدن به جایگاه  بعدی  زمانی را  به جز  حال نمی یابد .
گاهی دلم برایش می سوزد ، گاهی  شماتتش  میکنم  ، گاهی از حرصِ کار های عجیب و غریبش و طمعی  که برای به  دست آوردن آینده دارد دندان  قروچه میکنم  و گاهی به خاطر  استقامت و خستگی ناپذیری این  عقربه  سرخ  کوچک ،  تحسینش  میکنم .
 بعضی وقت ها شک میکنم که آیا   تلاش او یک  روند  تکراری و زجر آور است  یا  هر  پرشش با  علاقه ای نو  صورت  می گیرد  ؟!
گاهی  در ذهنم  او  مظلوم ترین و گاهی  منفور ترین  عقربه  کل  جهان است ! حتی  عقربه قطب نما  نیز  با تمام  سرگشتگی اش آخر سر یا شمال  یا جنوب را  نشان میدهد اما این  عقربه  موزی کوچک که  دل از تمام  خویشاوندان  بزرگ و غول  پیکرش بریده است  و تند و طراق میرود ، تنها ، با میلیارد ها میلیارد  تجربه ی شکست خوردگی  باز هم  ادامه میدهد .

کسی چه می داند شاید  امید دارد که روزی بتواند سوار ماشین  زمان شود و به  آینده برسد ؟!
  در میان  تمام صدا هایی که  در فضا پراکنده بود تمام  حواس وتمرکزم را گذاشتم  تا حرف ساعت را بفهمم   در آن هنگام با خودم میگفتم ، کارهای این عقربه کوچک  چقدر پر سر و صداست !  با اینکه  هیچ کدام از تلاش هایش  هنوز به  موفقیت نرسیده  باز هم  در هر قدمش و درپریدن از فاصله یِ میان  تیغه های  کوچک ثانیه ها فریاد سر میدهد ، به طوری  که  صدای  ساعت را به خاطر داد و هوارهای او گذاشته اند تیک تاک  !  انگار که داد میزند و میگوید :   من را   ببینید ! دارم  به هدفم میرسم ! اما  بعد در حالی که سقوط میکند و جیغ های وحشتناک میکشد به زحمت خودش را به تیغه ی ثانیه ی  بعدی می آویزد  و دوباره  روز از نو روزی از نو ، انگار که این  تبل توخالی  کوچک و سرخ  هیچوقت  سر عقل نمی آید!
 با این  حال لجاجت  عقربه  ثانیه شمار  را  دوست دارم  چراکه  من را یاد دخترکی می اندازد که  یک  عصر تابستانه  ، بعد از حمام  در حالی که هنوز موهایش خیس است ،  با عجله  به سمت کتابی میرود که به تازگی  شروع  به خواندن آن کرده و از برق  چشمانش میتوان فهمید که عزم  کرده تا یک نفس  کتاب را تمام کند  !  

دخترکی که بعد از تمام  شدن  کتابش  مانند یک  جنین  مچاله شده روی مبل  کنار  کتابخانه خوابیده و با یک  ذهن پر  از حرف کتابی را  سخت در آغوش میکشد  در حالی که جعبه سیاه مغزش صدا های معلق در هوا را ضبط می کند....

 دخترکی که با تمام لجاجت  وجودش  از میان تار مو های پیچیده در مژگانش  همچنان به  ساعت روی دیوار  خیره خیره نگاه میکند  بی آنکه   حتی بداند ساعت چند است ....

آری ! این  عقربه کوچک سرخ  من را به یاد دخترکی  می اندازد ،  دخترکی که با خودش میگوید : قطعا اگر  آن عقربه   لجوج کوچک آدم بود میتوانست به هر چه میخواهد برسد....

 

 

 

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۱۰
ستاره اردانی زاده

نظرات  (۷)

ممنونم همچنین برات آرزوی موفقیت دارم

راستی کتاب گرفتی؟

پاسخ:
ممنون
  اره  تقریبا  

واقعا زیبا و احساسی بود.

پاسخ:
ممنون  نظر لطفتونه

سلام

خوب هستید؟

چرا دیگه اینحا نمینویسید؟

چرا همه کسایی که من دنبال میکنم یه ماه در میون مینویسند؟ انگار مد شده

 

پاسخ:
سلام مخ جان 
مرسی که کامنت گذاشتی  و هنوز به اینجا سر میزنی 
..
راستیتش من امسال کنکوریم و فکر کنم به خاطر همین یکم فعالیتم کمتر بشه اما مطمئن باش من خودم دلم راضی نمیشه که یک ماه  اینجا رو خالی بگذارم یه ایده خوب برای پست جدیدم دارم که سعی میکنم زودتر بنویسمش 
بهت قول میدم تا اخر ماه نشده یه پست دبش بنویسم مخصوصا که شما عزیز دل اومدی و یادآوری کردی دیگه حتما لازم شد زودتر دست به کار بشم تا اخر ماه نشده
خیلی ازت ممنونم اینو از ته دل میگم چون دل گرمم کردی 
با ارزوی بهترینا برای تو
۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۴ محمد مقیسه
اومدم لذتی رو که از خوندن این حرفات بردم رو بازخورد بدم که دیدم چقدر دوستان هم از خوندنش کیفور شدن! جالبه بگم بنظرم اگر کسی این نوشته رو با حوصله بخونه حین خوندنش انگار با فاصله یکی دومتری از شما نشسته و داره این گره خوردن و دویدن رو به چشم میبینه :))
عالی بود...


پاسخ:
ممنون آقای مقیسه
باعث افتخاره که  به اینجا سر میزنید
نظر لطفتونه
واقعا خیلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم و همچنین امیدوار شدم...خیلی وقته که به خاطر درس و اینا  اصلا وقت نمیکنم پست بنویسم اما حالا که نظر شما رو خوندم جدی جدی  به خودم فحش دادم و گفتم باید این بیغوله رو به روز کنی وگرنه این دوستای خوب مجازیتو هم  از دست میدی !
هزار بار ممنون
ممنون که سر بزنگاه اومدید!
۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۵ سارا درهمی
واو
معرکه بود
بنده هم لازمه بگم که جیگرم حال اومد
یعنی فکر کنم شروع یه چیزی بود در تو و در اینجا
یعنی اصنا
هیچی اصن!
پاسخ:
خودمم همین فکرو میکنم  اصلا واقعا انقلابی بود  :)
فکر  کنم از این به بعد بیشتر اینجوری بنویسم. 
مرسی انرژی مثبت !
۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۲:۳۷ حامد احمدی
چه قدرت توصیفی. چه دقتی. چه توانایی انتقال معنا به وسیله یک نماد. 
کار تکراری و امید و شوق مجدد. خستگی ناپذیری. در مقابل خواب و شوق مطالعه. و در انتها مشخص شد که یکی از اهداف، اهمیت پیوستگی در تلاش برای رسیدن است.
دو نکته، عصبانیت بر عقربه، یا نباید گفته می‌شد، یا باید گفته می‌شد که ناشی از گذر زمان نیست، ناشی از این است که آدم لج ش می‌گیرد از بس که خستگی ناپذیر است.
دو، جنین مچاله را، نمی‌پسندم. لفظ مچاله را.
ولی، باز توانایی و من جگرم حال آمد.
پاسخ:
سلام
متشکر از لطف شما 
خییییییلی ممنون  از نقد ارزشمندتون  واقعا وقتی کسی اینجوری یکی از پستام رو میخونه ببببسیار لذت میبرم انگار که طرف مخاطب ، به بزرگ شدنم کمک میکند
درمورد عصبانیت از عقربه میخواستم این مفهوم رو برسونم که ما آدم ها بسته به اینکه خودمون چه دیدگاهی داریم  آدم هایی که همواره تلاش میکنن رو به صورت های مختلف  قضاوت میکنیم که البته احساس میکنم  بهتر از اینم میشد نشونش داد
درمورد مچاله هم به صورت آنی چیزی به ذهنم اومد و منم نوشتم به قول شما شاید بهتر بود بیشتر روی  فاکتور گرفتن با نگرفتنش فکر میکردم.
باز هم  هزاران هزار بار ممنون که به اینجا سر میزنید و نسبت به نوشته های من لطف دارید و وقت ارزشمندتون رو برای مطالعه و نقد اونها صرف میکنید کمتر کسی چنین  هدیه ای به من میده.
سپاسگزارم :)
بسی قشنگ^___^
از بهترین نوشته هایی که ازت خونده بودم...
پاسخ:
مرسی پرنیان عزیزم :)
خودمم یه احساس خاصی بهش دارم 
وقتی شروع کردم به نوشتن با خودم عهد بستم یه چیزی بنویسم که بتونم پستش کنم اما بعدش که تموم شد یه جورایی دلم نمیومد منتشرش کنم با خودم میگفتم حیفه نگهش دار ! اما دیگه عهد بسته بودم و گفتم هرچه باداباد!
 خیلی خوشحالم که به اینجا سر میزنی (:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی