ساعت دیواری!
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ب.ظ
خوابیده بودم و به ساعت نگاه میکردم صدای غرلوند های کتری از آشپزخانه به گوش میرسید ، سر و صدای بازی و دعوای بچه ها از تک پنجره اتاق به داخل میدوید و لمس گرم خواب عصرگاهی نم نمک مرا قل قلک میداد.
حنجره ام را بخشیده بودم به سکوت و دستانم را پشت خنکی زیر بالشت قایم کرده بودم تا مبادا هوای خواب آلوده ی عصر بوسه های گرم بر آن بزند .
روی مبل راحتی گوشه حال کنار کتابخانه ی پر حرفم مانند گربه ای زیر باران مانده کز کرده بودم و کتابی را سخت در آغوش می کشیدم ، درست به مانند نوزادی کوچک که در گهواره یِ دستان مادرش به لالایی قبل از خواب گوش میدهد .
شاخه ای از موهای خیسم از زیر حوله ای که محکم به سرم بسته بودم درمیرود ، روی صورتم غلت می خورد بعد با شیطنت رو به روی چشمان می ایستد و دست به دست مژه هایم میدهد و منظره یِ ساعت روی دیوار را تار میکند، اما من هنوز هم میتوانم بازیگوشی عقربه ها و در پی هم دویدن هایشان را ببینم .
با خودم فکر میکنم ،عقربه ساعت شمار چقدر فروتنانه منتظر می ماند تا برادر کوچک ترش به او برسد و عقربه دقیقه شمار با چه شور و اشتیاقی برای رسیدن به برادر بزرگ ترش دور دایره را بارها و بارها و بارها بدون خستگی برای تنها یک دقیقه چشم در چشم شدن دور میزند و هر دفعه شصت قدم بلند را با دلتنگی برای تجدید دیداری هر چند کوتاه می پیماید .
در آن میان یک عقربه کوچک و سرخ از همه عجول تر است ، برای دیدار کسی بیشتر از یک ثانیه توقف نمیکند و همواره خودش را با ولعِ به آینده رسیدن به ثانیه های بعد پرت می کند اما هیچگاه موفق به گیر انداختن آینده نمیشود و به محض رسیدن به جایگاه بعدی زمانی را به جز حال نمی یابد .
گاهی دلم برایش می سوزد ، گاهی شماتتش میکنم ، گاهی از حرصِ کار های عجیب و غریبش و طمعی که برای به دست آوردن آینده دارد دندان قروچه میکنم و گاهی به خاطر استقامت و خستگی ناپذیری این عقربه سرخ کوچک ، تحسینش میکنم .
بعضی وقت ها شک میکنم که آیا تلاش او یک روند تکراری و زجر آور است یا هر پرشش با علاقه ای نو صورت می گیرد ؟!
گاهی در ذهنم او مظلوم ترین و گاهی منفور ترین عقربه کل جهان است ! حتی عقربه قطب نما نیز با تمام سرگشتگی اش آخر سر یا شمال یا جنوب را نشان میدهد اما این عقربه موزی کوچک که دل از تمام خویشاوندان بزرگ و غول پیکرش بریده است و تند و طراق میرود ، تنها ، با میلیارد ها میلیارد تجربه ی شکست خوردگی باز هم ادامه میدهد .
کسی چه می داند شاید امید دارد که روزی بتواند سوار ماشین زمان شود و به آینده برسد ؟!
در میان تمام صدا هایی که در فضا پراکنده بود تمام حواس وتمرکزم را گذاشتم تا حرف ساعت را بفهمم در آن هنگام با خودم میگفتم ، کارهای این عقربه کوچک چقدر پر سر و صداست ! با اینکه هیچ کدام از تلاش هایش هنوز به موفقیت نرسیده باز هم در هر قدمش و درپریدن از فاصله یِ میان تیغه های کوچک ثانیه ها فریاد سر میدهد ، به طوری که صدای ساعت را به خاطر داد و هوارهای او گذاشته اند تیک تاک ! انگار که داد میزند و میگوید : من را ببینید ! دارم به هدفم میرسم ! اما بعد در حالی که سقوط میکند و جیغ های وحشتناک میکشد به زحمت خودش را به تیغه ی ثانیه ی بعدی می آویزد و دوباره روز از نو روزی از نو ، انگار که این تبل توخالی کوچک و سرخ هیچوقت سر عقل نمی آید!
با این حال لجاجت عقربه ثانیه شمار را دوست دارم چراکه من را یاد دخترکی می اندازد که یک عصر تابستانه ، بعد از حمام در حالی که هنوز موهایش خیس است ، با عجله به سمت کتابی میرود که به تازگی شروع به خواندن آن کرده و از برق چشمانش میتوان فهمید که عزم کرده تا یک نفس کتاب را تمام کند !
دخترکی که بعد از تمام شدن کتابش مانند یک جنین مچاله شده روی مبل کنار کتابخانه خوابیده و با یک ذهن پر از حرف کتابی را سخت در آغوش میکشد در حالی که جعبه سیاه مغزش صدا های معلق در هوا را ضبط می کند....
دخترکی که با تمام لجاجت وجودش از میان تار مو های پیچیده در مژگانش همچنان به ساعت روی دیوار خیره خیره نگاه میکند بی آنکه حتی بداند ساعت چند است ....
آری ! این عقربه کوچک سرخ من را به یاد دخترکی می اندازد ، دخترکی که با خودش میگوید : قطعا اگر آن عقربه لجوج کوچک آدم بود میتوانست به هر چه میخواهد برسد....
۹۸/۰۴/۱۰
ممنونم همچنین برات آرزوی موفقیت دارم
راستی کتاب گرفتی؟