خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....

می نویسم ..نه از خودم اما برای خودم ... ادم بایدتوی این دوره و زمونه که همونشم داره مثل برق و باد میگذره یه طوری سر پا بمونه دیگه ؟! من که می نویسم...
دوست داشتم شمام باشید باهم یه دقیقه هایی رو راحت بگیریم و به حرفای من بخندیم ...اما یادتون باشه هرچی بیشتر فکر و عقیدت و ارزو و رویات رو بنویسی عمل و حرفاتم بهش نزدیک تر میشه ... بنویسم از چیزای خوب ... حال خوب تو نوشتن خوبه ،توی بزرگ ارزو کردن و چیزای بزرگ خواستن از خدای بزرگ ، یادمون نره حال خوب توی علاقه هامونه پس ولشون نکنید ....
من که خیلی سمجم شما رو نمی دونم... !!

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....





چی دارم میگم؟

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ

چاله ها

یه وقتایی آدم یادش میره برای طولانی مدت خودش رو توی آینه نگاه کنه! یادش میره چه شکلی بوده! یادش میره بره دنبال چین و چروکا بگرده، دنبال جوشا یاخالای قدیمی و جدید...

 گاهی آدم یادش میره نگاه کنه ببینه چقدر تغییر کرده ...
یه روزی یهو یه بچه چشمش رو باز میکنه میبینه یه جای بلند وایساده، از اون بالا کفشایی که پاشه رو میبینه  که چقدر ازش دورن همون اول به خیال بچه گانش خطور میکنه که بابا لنگ دراز شدم ! اما زودتر از اونکه انتظارش رو داشته باشه توی کتابای دوره راهنمایی میخونه و میفهمه رشد سریع و ناموزون استخوان های بدن یه نشونه از بلوغه! یه بچه که تا دیروز بچه بود و حالا یه نوجوونه!
یه روزایی میرسه که تو یادت نمیاد دیروزت چطور گذشته! یه روزایی که آدم یادش میره اون ساعت مچی قدیمی محبوبش رو روی کدوم طاقچه خونه مادربزرگ جا گذاشت و بعد از اون دیگه پیداش نکرد !

یه روز که به خیال خودت مثل روزای دیگه زندگیته در حالی که توی رخت خوابت وول میخوری،به زور چشمات رو باز میکنی و به جای فکر کردن به  مهمونی دیشب روزی که قراره درگیرش بشی رو مرور میکنی! فکر می کنی!فکرمی کنی! فکر می کنی! ولی از جات بلند نمیشی تا ساعت برای سومین بار زنگ بخوره و بعدتو استخون های له و لوردت رو به زور از رخت خواب به در دستشویی برسونی تا دنباله افکارت رو اونجا از سر بگیری!
یه روز که توبا چشمای خواب آلود و چرک گرفته بدون اینکه بفهمی خیلی نرم  و آهسته به دوره مسئولیت پذیری زندگیت برخورد میکنی؛ یه روز که تو نمیدونی دیروزت چقدر با امروزت فرق داشت!
ولی آخه همه همینطورین؟!! منظورم اینکه همه یه روزی رو دارن که دقیقا ندونن کجان و چطوری اینقدربزرگ شدن؟!
مثل اون دختر کوچولویی که دیروز توی آشپزخونه یادش نمیومد آخرین بار کی به دستاش نگاه کرده! دخترکی که دستکش های ظرف شویی بالاخره اندازه دستاش شده و میتونه راحت باهاشون ظرف بشوره بدون اینکه چیزی از دستش لیز بخوره یا به یه چهارپایه برای رسیدن به سینک نیاز داشته باشه و بدون نگرانی از آب رفتن توی آستین لباساش ظرف بشوره!
تا به حال انعکاس بزرگ شدن خودم رو  توی اتفاقای مختلفی دیدم اما دیروز وقتی بعد از تموم شدن شست و شور خونه جدید روی حصیری که وسط خونه پهن بود نشستم  به دستای گره خورده خود خیره شدم؛ بعد کم کم از هم بازشون کردم، رگ های پشت دستم از زیر پوست برجسته و آبی رنگ به نظر می رسیدن، بندای انگشتام انگاری که به من اخم کرده باشن! پر ازخط و چروک های ریز بودن و کنار ناخونام پوسته پوسته های ریزی بلند شده بود انگار که این دستای جدید؛ دستای من نبود....

به این فکر می کردم که آیا من واقعا با این انگشت های کج و معوج ادعای نوشتن هم میکنم؟!! با اون پینه کنهمانندی که انگاری نمی تونم هیچوقت از  دستش خلاص بشم یا با اون  غضروف هایی که وقتی دستم رو مشت میکنم مثل چهارتا سنگ سفت سر علم میکنن؟

خب بزار یه جواب کوتاه و قاطعانه به این سوال فرعی مزخرف بدم! بله من ادعا می کنم هرکسی با هر مدل دست وانگشت پهن و باریکی میتونه هر چیزی که دلش میخواد رو با کیبورد یا با قلم و کاغذ بنویسه و لذتش رو ببره! اما این بحث من نیست همه این تغییر های کوچیک به کنار  این نگاه کردن با دقت  به من یه چیز جدید رو نشون داد و اون این بود که یکی دیگه از نشونه های بزرگ شدن میتونه این باشه که ما هر روز بیشتر از روز قبل به خیلی از چیزا بی توجه می شیم! به آدما به اشیاء کوچیک و بزرگ به اتفاقاتی که اطرافمون میوفته به جرقه های کم نوری که موقع بیکاری توی ذهنمون به وجود میاد ولی گذر زمان خیلی هاش رو میدزده و با خودش میبره

انگاری که زمان دنبال یه چالست تا ما آدما رو توش گیر بندازه و ما رو مجبور کنه  به خیلی از چیزا یه نگاه سر سری  بندازیم و رد شیم! شاید وقتی بزرگ میشیم وظیفمون میشه بیرون اومدن از چاله ها!


وقتی بهش فکر می کنم با خودم میگم نه من میتونم جلوش رو بگیرم  به خودم میگم درسته که ما مجبوریم به بزرگ شدن اما مطمئنا کسی نمیتونه فرصت دقیق نگاه کردن به دستامون رو از ما بگیره!
ولی آیا ممکنه؟!

نمی دونم...

بزار فعلا به بزرگ شدن فکر نکنیم!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۱۴
ستاره اردانی زاده

نظرات  (۸)

۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۳:۴۰ اِدْموند ...

عالی بود متن پر از احساس :)

پاسخ:
ممنون:)
۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۴:۰۱ اشکان ارشادی

سلام 

عزیز ، منم خط زیبایی می نوشتم تا اینکه غضروف سر انگشتم شکست و هنر نقاشی و خطاطی من رفت. 

به وب منهم سری بزن ، 

پاسخ:
واقعا؟ چقدر بد و غم انگیز
حتما به وب شما هم  سر می زنم.

سلام ستاره جان

این نوشته ات رو الان بادقت خوندم. خیلی قشنگ بود. واقعا حس توی نوشتت بود. حیفه این استعداد رو با کم نوشتن بلا استفاده بزاری.

مخصوصا من یکم همزادپنداری هم کردم. آخه من هم با دستهام یه داستانی دارم.

حدود یک ساله که وقتی شرایط خیلی سخته، یا لحظات مصیبت باری رو میگذرونم به کف دستهام و خط و خطوطشون خیره میشم.

حس میکنم اون سختی کم میشه یا زودتر میگذره. شاید هم اون لحظات سخت ثبت میشن. مطمئن نیستم. 

البته بعضی لحظات خیلی خوش هم اینکار رو میکنم اما ترجیح میدم بیشتر اونها رو توی مغزم ذخیره کنم. 

میدونم چیز عجیب و احتمالا احمقانه ایه. چون بحث بود برام تداعی شد.

راستی اینجا چقدر جالبه. تاحالا خیلی درگیر وبلاگها بیان و غیره نشده بودم. هم باامکاناته و هم داخلش مخاطب زیاده. خیلی باارزشه و پتانسیل داره.

پاسخ:
سلام نوید
نظر لطفته. یه وقتایی دیگه وقتی آدم داره جونش از خستگی بالا میاد میتونه یه همچین تراوشات ذهنی داشته باشه!
واقعا روزی نیست که من از خواب پا بشم و به خودم نگم لعنت بهت که نمینویسی!
آره میفهممت!
 دستای آدم به نظرم مظلوم ترین عضو های بدنش به حساب میان!
راستیتش ایده این متن وقتی بعد از اون روز سخت اسباب کشی پیش مامانم دراز کشیده بودم و باهاش حرف می زدم به ذهنم رسیدم! آخه مامانم یهو شروع کرد به حرف زدن با دستای خسته و پوسته پوستش! بهشون می گفت الهی قربونتون برم ! دستای زن بسته ( اصطلاح یزدی به معنی بدبخت و بیچاره) من فردای قیامت چطور جواب شما رو بدم آخه!!!
به نظر من وقتی آدم به دستاش نگاه میکنه در حقیقت داره خودش رو نگاه میکنه! یه جورایی تسلی بخشی آدم به حساب میاد بنابراین عجیب نیست که وقتی ما آدما یه جاهایی توی پیچیدگی های احساسی و عقلانی گیر میکنیم همش با دستامون ور میریم.
 احمقانه چیه!!!! اتفاقا تداعی هات خیلی هم خوبن! منبع ایده های خارق العاده البته به شرطی که پاشون واسی!
آره بیان واقعا سرویس دهیش خوبه  و بچه های بیان هم از اون مدل بچه های پر انرژی هستن که آدم کیف میکنه به وبلاگشون سر بزنه!چنتاشون رو توی  لیست دوستام میتونی پیدا کنی!
خوشحال شدم اسمت رو اینجا دیدم این یعنی یه آدم خلاق دیگه به جمع دوستان من اضتفه شده!
موفق باشی نوید پر انرژی
۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۵ مهدی قاسمی

ستاره جان واقعا جالب مینویسی ولی ای کاش که بیشتر بنویسی تا بیشتر بخونیمت.

راستی...

ولش کن.

پاسخ:
سلام
ممنون نظر لطفته
خودمم کشته مرده اینم که بیام هر روز یه چیزی اینجا بنویسم و برم اما می دونی کنکور بد جوری دست و پام رو بسته ولی به خودم  قول دادم نزارم در اینجا تخته بشه! هر ماه حتما یه چیزی مینویسم اما دیگه اینکه کی بتونم منتشرش کنم و اینا خدا عالم است! نمی دونی که چقدر از این شرایط بدم میاد ولی به هر حال باید باهاش کنار بیام.

 اگه چیزی هست بگو راحت باش فکر کن وبلاگ خودته!
ممنونم که به اینجا سر میزنی و وبهم انگیزه میدی....

سلام

درود به این نگاه جالب

یه وقت هایی هم آدم نگاه میکنه به خودش و میفهمه راستی راستی نویسنده خوبی شده. نه؟

موفق باشی

پاسخ:
سلام 
ممنون
راستیتش نمی دونم تا حالا از دید یه قلم به خودم نگاه نکردم! شایدم کاغذا بتونم بگن که آیا نویسنده خوبی هستیم یا نه... 
شما هم موفق باشی!

اوه راست میگی ببخشید :(

ولی تو موفق میشی مطمئن باش♡

پاسخ:
ممنونم گولوله انرژی بیان!

سلام ستاره :)

اف بر تو که دیر به دیر هستی!

:d

پاسخ:
وای پرنیان نپرس که دارم اب میوه  میشم زیر این فشار کنکور و درس و مدرسه و مشق و کار و زبان و سردرگمی و اسباب کشی و سرما خوردگی و پیچ خوردگی پا و محرم و این بدبختا....
وای پرنیان از بس نمیدونم باید چیکار کنم دوست دارم بزنم زیر گریهههههههههههه

من برای دست های پینه بسته، پوسته شده از نوشتن، نواختن، کار کردن، خیلی بیشتر از دستانی احترام قائلم، که بلند و نرم و کشیده باشند :))

و اینکه قشنگ بود، و دردآور... :) ♡

پاسخ:
سلام پرنیان پر انرژی!
مرسی که همیشه هستی..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی