بعد از این همه مدت....
# خب ستاره کجایی؟
( با صدایی ضعیف و بی حوصله جواب میدهد)
+ نمیدونم ....
# ولی به نظر خسته میای!
( ستون دستانش را میشکند و در حالی که به پشتی صندلی تکیه داده است ادامه میدهد : )
+ چه ربطی داره؟!
# آخه تا آدم یه کاری نکرده باشه که خسته به نظر نمیاد!
( در حالی که دستی به پیشانی اش میکشد با لحن تندی جواب میدهد : )
+ من نگفتم کاری نکردم فقط گفتم نمیدونم کجام!
# چه حرفا ! آدم وقتی یه کاری میکنه به هر حال به یه جایی هم میرسه ، مگه اینکه کاری که میکنه یا بیگاری باشه یا .... تو بگو!
( با چهره ای برافروخته به او نگاه میکند و شاکیانه میپرسد : )
+ آخه چی بگم؟!
# خب بگو تو چیکار میکنی ؟!
(در حالی که با عصبانیت از جایش بلند میشود ، دستش را داخل موهایش فرو میبرد و مشت جمع شده اش کلافی از موهایش را محکم میکشد فریاد میزند : )
+ نمیدونم ! نمیدونم ! از من نپرس !!!
# پس از کی بپرسم ؟!
و اتاق در لحظه ای به قامت یک بعد از ظهر سرمازده ی زمستانی از یک آیینه و دو انعکاس و حجم بی رنگی از سکوت پر میشود....