پروانه و قاصدک
جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۰۱ ب.ظ
چشمانم را که باز می کنم یا صبح  روشنی میبینم یا شبی که آشکارا راز ستارگان در آن می درخشد .
هنگامی که دستانم را به لمس لطیف آب می سپارم  یا گوش هایم را به نوای قمری کوچک لب دیوار می بازم ، همواره ضمیری در من همراه با جنبش کودکان پر شور سپیدار ها موسیقی آشنایی می نوازد ، نغمه ای که کلاف ذهنم را بیش از پیش به هم گره می زند , اما من به جای یک غده ی  ورم کرده  از گره های کور ، دوست دارم تا سر یک نت از این موسیقی را بگیرم و با دو میل اندیشه ام  ببافم  ، دوست دارم به زمستان شکاکی که در راه است شال گردنی  از جنس حقیقت  هدیه کنم .
آه ای پروانه ! چرا روی موهای مجتعدم  نشسته ای ؟! نمیبینی ؟! به حل معمای خورشید نشسته ام ؟! 
راستی پروانه ! اگر شبی به سوی مهتاب سفر کردی  به تن سرد او بگو  که آفتاب در گردابی آتشین  که از عشق شعله می کشد افتاده و می سوزد!  از او بپرس پس چرا غرور را پس نمی زند و با یک دو جین ستاره درخشان به خاستگاری یگانه معشوق دیرینه ی خود نمی آید ؟! 
 در عشق چه از این بیشتر که  خورشید با تمام  عظمتش ، مخفیانه در پشت پرده ی سیاه شب ، مهر لطیفش را بی هیچ  انتظار ، نرم و آرام ، در حالی که گونه هایش از  شرم  ، پنهانی سرخ می شوند  به جان  ماه می بخشد؟!
آه ای پروانه ! دست از سر مو های  گره خورده ام بردار ، این کلاف با تلاش ریز دستان تو باز  نخواهد شد !
خداحافظ  قاصدک سپید پوش بهاری !تو نیز با  پروانه می روی ؟!
 قاصدک ! رفیق کوچک ! یادت باشد ! به نسیم بگو  که اگر به این سمت و سو می آید ، شانه ای  برای باز کردن  دغدغه های گیسوان گیجم به همراه بیاورد ، به او بگو منتظرش می مانم ...
خداحافظ پروانه ! خداحافظ قاصدک !
 (قسمت  چه کَسی  به روز شد)
۹۸/۰۲/۲۷

