یازده و هشت دقیقه...
ساعت یازده و هشت دقیقه شبه
زیر زمینم
زانو هام توی بغلمن و چسبیدم به بخاری
قرار بود بیام سریع برق هایی که روشن گذاشته بودم رو خاموش کنم و برگردم بالا و بخوابم که صبح زود موقعی که فاطممون بعد از دو ماه میرسه خونه بیدار باشم
اما برخلاف همیشه که وقتی میخوام بیام پایین درس بخونم گوشیم رو بالا جا میزارم اینبار برای اینکه مثل چند شب پیش موقع برگشتن توی تاریکی راه پله کله هوا نشم گوشیم رو با خودم اوردم وهمینجوری سر پایی چنتایی از پستای جدید رو خوندم.
همیشه وقتی به وبلاگ دوستام سر میزنم با کلی حس خوب از وبلاگشون خارج میشم اما این دفعه هر بار که یه متن عالی میخوندم غده ای که کنار استخون زبر گلوم بود بیشتر از قبل باد می کرد و به دیواره راه های تنفسی آنفلانزا گرفتم فشار می آورد؛ دقیقا نمی دونم دلم تنگ شده یا گرفته یا هر چیز دیگه ای فقط می دونم دلم یه چیزی میخواد شبیه چیزی که توی چشم تموم اون وبلاگا برق میزد یه ستاره طلایی و روشن! اما نه بیشتر از اون! بیشتر از یه پست با چهارتا خط متن بی مایه (مثل این یکی )یه چیزی که وقتی معاون مدرسون ازم پرسید تو امسال نمیخوای برای مسابقات شعر بفرستی ته دلم رو خالی کرد وسر انگشتام رو به ذوق ذوق کردن انداخت..
ای وای شارژ گوشیم داره تموم میشه!!(وی دوان دوان به سمت شارژر می رود!) خداوندگارا ناموصا بعد از دو ماه نیت خالصانه کردم یه چیزی در راه این وبلاگ بی نوا بنویسم اون وقت آخه این رسمشه که بدین سان من و از شارژر نیم سانتی آویزون کنی؟!
برگردیم سر دردو دلام!
من دلم لک زده که با تموم دفتر دستکای نازم ولو بشم رو زمین و شروع کنم درمورد همه چیز حرف زدن و غیبت کردن و نق زدن و گنده گنده نوشتن! یه طوری که انگار یه تور وسیع از کلمه ها بافته باشم و پهنش کردم باشم ته صفحه های دفترم به امید اینکه ایده های خوب رو گیر بندازم ولی انگاری فعلا خودم اسیرم...
فقط دلم خیلی تنگ شده بود پس این ارتکاب نوشتاری من رو زیادی جدی نگیرید ؛)
این نوشته از محدود نوشته هایی بود که با گوشی نوشتمش درسته که عذاب آور بود اما ارزشش رو داشت تا از این حال و اوضاع در بیام...
من یه ایده گیر انداختم.
میخوام بپزمش. خیلی وقته بار گذاشتم. دارم میکشم ش رو سفره. به مقدار چشیدم. حالا افتاده نیست هنوز. من که عاشق دستپخت خودم م. آدم که عاشق دستپخت خودش باشه، آشپزی برایش راحته. ولی وقتی بخوای یک غذای دوستداشتنی برای خیلیها درست کنی، ایده سخت گیر میاد.
آدم باید چیزی بپذه، که خودش دوست داره بخوره...