خرداد عقب افتاده (1)
مسابقات فرهنگی هنری
ساعت چهار صبح از خواب پریدم و توی تاریکی اتاقم دنبال ساعت میگشتم که ببینم ساعت چنده هنوز مشغول کورمال کورمال دیدن بودم که یادم افتاد امروز روز مسابقست پس دوباره دلم کتریش رو گذاشت روی اجاق و خونم شروع به جوشیدن کرد ....
همین که مغزم خواب آلودم تجزیه تحلیل کرد که از دیروز بعد از ظهر تا به الان خواب بودم و هنوز دوتا عنوان شعری که باید همراهم میبردم رو آماده نکردم مثل گربه از توی تختم پایین پریدم و تلو تلو خوران مستقیم رفتم سراغ آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم بعد رفتم دست و صورتم رو هول هولکی شستم و همونطوری که دستم مثل اعصابم میلرزید چنتا دفتر و کاغذ و قلم از توی اتاقم ور داشتم و اومد توی آشپز خونه نشستم واقعا میخواستم چیکار کنم ؟! توی مرز گریه بودم که گوشیم رو ور داشتم و به بابام که ماموریت بود پیام دادم و خلاصه گفتم که چه دست گلی به آب دادم قطعا ساعت چهار صبح انتظار اینکه بابام جوابم رو بده یه گمان و شانس پنجاه پنجاه بود ، بعد شروع کردم به زیر و رو کردن دفتر هام ، مطمئن بودم که یه چیزی این وسط مسطا هست که بتونه در این شرایط بحرانی کمکم کنه و البته که بود ! پس یه سر و سامونی به چنتا از قطعه های ادبیم دادم و فرستادمشون برای بابام یه احساسی بهم میگفت که بیداره و خوشبختانه که بود ! در اون شرایط مدام به ساعت نگاه میکردم و نگران سر رسیدن ساعت هفت بودم به خودم لعنت میفرستادم و فکر میکردم این چه غلطی بود که تو کردی ؟!!؟! اصلا چی شد که رفتی مسابقه شعر ثبت نام کردی ؟ !! در اون لحظه هیچکس به اندازه معاون پرورشی مدرسمون مورد تنفرم نبود !
آب جوش اومد ، چایی رو دم کردم و سعی کردم یه کم تمرکز کنم تا شاید بتونم یه چیزی بنویسم اما در همین لحظه ی طلایی دینگ دینگ خفیفی از ته حلق گوشیم بلند شد ، بابام جوابم رو داده بود ! نیشم تا بنا گوش باز شد ، اما تا قبل از اینکه پیامش رو ببینم ! یه چنتا نطق بلند در رابطه با بی نظمی و بی برنامگی و اینکه از من ! این چنین انتظاری نداشته که خواب بمونم رو برام فرستاده بود که باید بگم منم با یه چهارتا جمله از خودم دفاع کردم و گفتم که روز قبلش امتحان داشتم و بیست و چهارساعت نخوابیده بودنم اما در نهایت که دیدم حقیقتا مقصرم گفتم ببخشید و بعد با یک میزان زیادی از استرس و خودخوری منتظر موندم تا شعرایی که براش فرستادم رو نقد کنه که حدود ده دقیقه بعد با این پیام رو به رو شدم :
صبح که بیدار شدم
تازه یادم افتاد :
نباید به خواب میرفتم
هم قلم عصبانی بود
هم کاغذ های A4
روی میز تحریر ...
هیاهویی بر پا بود
چراغ مطالعه
هم به نشانه اعتراض
خاموش بود ...
حالا من مانده ام ؛
و یک دنیا واژه ؛
بدون تاریخ مصرف ...
یادم باشد
وقتی سرم گرم است
و دلم میجوشد
حتما
یک فنجان شعر دم کنم ..
آنقدر داغ
که لب قلبم بسوزد
و خواب ورق های سفید
آشفته شود ...
و برق از سر
چراغ مطالعه ام بپرد ...
البته نباید – هیچ وقت –
خودم را هم
به خواب بزنم ...
ممکن است کل اتاق
شورش کند ......
حمیدرضا اردانی زاده
05/02/98
بله بدین صورت پدر گرام به زبان شعر ، هم اعتراض کردن و هم دلگرمی دادن و بعد هم کمک کرد که دوتا شعر رو انتخاب کنم خلاصه که من همینطور که در شور و هیجان بودم و بر طبق عادت مرض چاق کُن خودم چایی هورت میکشیدم و سعی میکردم تا از این سردرگمی و گیجی و خواب آلودگی بیرون بیام ساعت شش شد و بالاخره بعداز کلی چونه زدن دو سه تا شعر رو انتخاب کردم و نوشتم و پریدم توی حموم و یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد .
ساعت یک ربع هفت حاضر و آماده ی رفتن بودم فقط یه مشکلی وجود داشت ! دوبار امتحان کردم اما اون موقع صبح هیچ اسنپی سرویس منو قبول نمیکرد ! باید میرفتم تالار فرهنگیان اون سر شهر ! برای آخرین بار یا بخت و یا اقبال ! دکمه درخواست اسنپ اکو رو زدم و منتظر موندم توی همین حین دفتر و قلمم رو چک کردم ، کیف پول و موبایل و شارژ و هنزفری و یکی دوتا کتاب شعر از فروغ و شاملو رو هم توی کیفم گذاشتم و در همین موقع یک عدد عزیز اسنپی سرویس من رو قبول کرد !
نمیدونم ساعتم عقب بود یا واقعا معجزه شده بود که من راس ساعت هفت اونجا بودم! و میدونید چی شده بود ؟!؟!!؟! من اولین نفری بود که حتی قبل از مسئولین مربوطه رسیده بودم ! دوست داشتم خودم و خفه کنم ! به قول آجی بزرگیم همیشه هول و دستپاچم !
هوای صبح خوب و تا حدودی حتی سرد بود باد خنک میومد و تقریبا سکوت برقراربود دو سه تا ردیف صندلی جلوی در ورودی چیده بودن ، منم روی یکی از اون ها نشستم و منتظر موندم همون موقع یه آقای سرایه دار که درا رو باز کرده بود بهم سلام کرد و پرسید زود اومدی ؟!
و چون فاصله زیاد بود با یه صدای تقریبا بلند گفتم : نه والا ! اینا دیر میان به من گفتن هفت اینجا باشم !
همین موقع دو سه تا خانم و آقای فرهنگی که انگار مسئول بودن از در اومدن تو ! ( بد شانس در چه حد آخه ؟!! )احتمال رو گذاشتم بر اینکه نه بابا نشنیدن ! اگرم شنیده باشن خوب گفتم ، دیر کردن دیگه واقعا ! دروغ که نبستم بهشون !
جونم براتون بگه که در اون هوای دل انگیز سعی کردم تمرکز کنم و از فروغ و احمد الهام بگیرم اما مگه میشد ؟!؟! توی یه جای جدید من ساکت و آروم بشینم یه جا شعر بخونم ؟! در حالی که میتونم با چشمای گشادم همه جا رو بازرسی و حس کنجکاوی خودم رو سیراب کنم ؟!
چقدر منتظر موندم !!!! تا بالاخره کم کم بچه ها اومدن و حضور غیاب صورت گرفت بچه های مدرسه خودمون هم اومده بودن کیمیا ارگ میزد یکی از دهمی ها دف میزد یکی دیگه از دهمیا کاریکاتور می کشید و یه دختر دهمی خوبم به نام الهه مثل خودم شرکت کننده شعر بود که باید با هم دیگه یک جا امتحان میدادیم و خیلی با هم حرف زدیم و دوست شدیم ! خوبی محافل ادبی همینه ..
اما من توی تمام مدتی که منتظر بودم هر بار یکی وارد میشد دنبال یه دختر میگشتم یه دختر که شاعر و نویسندست ، تار و سه تار میزنه ، نقاشی میکشه و وبلاگ نویس با قدمتیه و از هنرستان هنر های زیبا اومده ، انتظار داشتم توی هر کدوم از رشته هایی که بالا براتون گفتمش ببینمش ، اما نمیدونم چرا مغزم اصرار میکرد که اون هم توی رشته شعر شرکت کرده باشه ؛ پس بنا براین ظن و گمان رفتم و جایی که باید مسابقه میدادیم رو پیدا کردم توی تمام این مدت هی گوشیم رو چک میکردم که آیا بابام پیامی داده یا نه ، آخه هنوز روی شعرایی که میخواستم تحویل بدم مصمم نبودم برای همین چند بار دیگه بابام رو سوال رو پیچ کردم ولی در نهایتم نتیجه تغیری نکرد.
از اونجا که دست خط من چیز فجیحیست توی همون زمانی که منتظر بودم از یه دختر خانم دبیرستانی که به نظرم ظاهر مهربونی داشت خواستم تا شعرام رو برام پاک نویس کنه چون مطمئن بودم که دست خطش هرچی باشه بهتر از مال منه اما همین که شعر اولی رو پاک نویس کرد صداش کردن که بره و در نتیجه شعر دومی رو دادم الهه برام بنویسه .
جایی که باید مسابقه میدادیم یه اتاق کنفرانس بود که بچه ها دور میز کنفرانس مینشستن و داورا هم همگی یک سمت که انگار سر میز کنفراس بود . قبل از اینکه داورا بخوان شروع به معارفه بکنن بابام بهم چنتا پیام نصیحتی و انگیزشی داد و من اینجوری راهی مسابقه شدم . من و الهه کنار هم نشسته بودیم و دارورا متشکل بودن از یه خانم شاعر ( که خیلی به دلم نشستن !) یه آقای پیر شاعر ( که خیلی قشنگ و ادبی حرف میزدن و تجربه از سر و صورتشون میچکید) یه آقای جوون شاعر( که انرژی مثبت بودن !) و یه آقای میانسال شاعر که اسمش تقی زاده بود ( من حرفی برای گفتن ندارم !) ، راستیتش اونجا خیلی با دقت گوش دادم که ببینم چی میگن و یادم میاد که در اون لحظه خیلی خر کیف شده بودم از بس حرفای ادبی قشنگ قشنگ میزدن و روی زبانشون و کلماتی که استفاده میکردن مسلط بودن ! من هرگز نمیتونم اونجوری بداهه حرف بزنم ! اونجا یه لحظه احساس کردم چقدر انرژی مثبت و خوبی دارم ! نمیدونم چرا اما هم استرس داشتم ، هم همه اون دخترایی که رو به روم بودن به نوعی رقیبم به حساب میومدن و هم داورا داروای سرشناس و قابل احترامی بودن و تا حدودی ترس ورم داشته بود اما بازم این احساس با من بود که انگار من مال این محفلم ، باید اینجا باشم و اینجوری فعالیت کنم و کاری غیر از این حالم رو خوب نمیکنه ، انگار اینجا دوستایی داشتم که خودم ازشون خبر نداشتم ، بگذریم.... نمیخوام درمورد صحبتایی که اول کار کردن براتون بگم ( چون یادم نمیاد حتی اسمشون چی بوده !) پس بزارید بریم سر موضوعاتی که برای شعر ها انتخاب کردن ! وقتی پرسیدن کلاسیک کار ها کدومن من از فرط تعجب دهم وا مونده بود تقریبا همه بچه دستاشون رو بالا کرده بودن ! میدونید چه احساسی بهم دست داد ؟!؟! احساس اینکه چقدر بی سوادم که نمیتونم شعر کلاسیک بگم !
موضوع کلاسیک کار ها فکر میکنم اینطوری بود که بهشون یه مصرع یا بیت داده بودن که اون ها باید ادامش میدادن اما فقط در قالب غزل ، نمیدونم این حرفشون به چه معنی بود اما بهشون میگفتن که محتوا زیاد مهم نیست فقط حتما باید غزل باشه و تعداد ابیات هم اگر شعر قوی باشه سه چهار تا بیت هم کافیه و همچنین تاکید کردن که درون مایه طنز امتیاز ویژه داره ، بعد به نیمایی ها یکی دو تا مصرع و پاره دادن و گفتن که باید در همین وزن و با موضوع و محتوایی مشخص نیمایی بسرایند و حالا برسیم به یک تک سوار سپید ! با موضوع سیل !
منو بگی وا رفتم ! ( البته اصلا بروز ندادما !)
شروع کردم به چرت و پرت نوشتن فکر هر چیزی رو میکردم به غیر از سیل ! خلاصه با یک صورت احمقانه ای یک ساعت احمقانه رو تلف کردم تا یک شعر غیر قابل قبول بنویسم ( سراییدن در شانش نیست !)
از اون محفل بیرون اومدم بدون اینکه حتی سارا رو ببینم ، با خودم فکرمیکردم همه استرس هایی که از صبح تا حالا کشیدم بی خودی بود من آخه به چی امید داشتم ؟؟!!؟ به دامنه لغتم ؟به حجم عظیم شعرایی که نخوندم ؟ نمیدونم واقعا ! ولی نکته مثبت این ماجرا این بود که از خودمم انتظار چیز خوب و خیلی بزرگی نداشتم و برا همین خودم رو بر خلاف صبح که دیر از خواب بیدار شده بودم خیلی سرزنش نمیکردم ( نمیدونم فاز من چیه !؟)
بعد از مسابقه گوشیم رو روشن کردم و دیدیم بابام پیام داده که چیکار کردی ؟ موضوع و شاهکاری که خلق کرده بودم رو براش تعریف کردم و حدود نیم ساعت بعد با یه پیام اینجوری رو به رو شدم :
آسمان که باشی
باید خیلی
دلت بزرگ باشد ...
دل نازک هم نباشی
به راحتی گریه نکنی
مطلقا عصبانی نشوی
اصلا به تو مربوط نباشد :
چرا خانه خورشید آتش گرفته
ماه
در آسمان تنهاست ؟!
زهره دلش گرفته ؛
به مشتری
هیچ کس سر نمیزند ؟!
و یا چرا ونوس
هیچ وقت به بهرام نمی رسد
میدانی چه میگویم ؟!
آسمان که باشی
باید ببینی و دم نزنی ...
یادم رفت بگویم
آسمان که باشی
باید دود دل زمین را تحمل کنی
بی هیچ واکنشی
به تو مربوط نیست ...
آسمان که باشی باید
سنگدل باشی و بی تفاوت
کور و کر و لال ....
اما من خودم دیدم :
آسمان ایران
هم عصبانی شد
هم فریاد زد
هم بارید
ولی انگار سیل هم
خواب سنگین مارا
آشفته نکرد ...
نمی دانم
شاید ما همه خودمان را به خواب زده ایم ...
آسمان همه چیز را می بیند ...
کاش
ما هم ببینیم ...
بله به این صورت من چی داشتم که بگم ؟ شرم آلودگی میتونه کلمه خوبی برای وصف حال خراب اون موقع من باشه !
من و بگی بیخیال از گندی که بالا آورده بودم تصمیم گرفتم که برم دنبال سارا ، با خودم گفتم شاید توی رشته موسیقی باشه بنابراین سراسیمه رفتم به سالنی که طبقه پایین بود و جلوش یک سن داشت و بچه ها روی اون سن سازاشون رو مینواختن و داروا گوش میدادن ، یه نیم ساعتی اونجا نشستم و ضمن گوش دادن به کار های بچه ها منتظر موندم اما سارا رو ندیدم ، راستیتش تو تمام این مدت فکر میکردم چطوری برم جلو ؟ ، چی بگم ؟، چطوری حرف بزنم؟ ، چطوری خودم رو معرفی کنم ؟ ، طرف از من چی توی ذهنش داره ؟ ، حقیقتا یه لحظه با خودم گفتم ولش کن نمیخواد خودتو معرفی کنی بعدا آشنا میشید ولی به هر حال بازم دنبالش میگشتم ، فقط مطمئن بودم که سارا برای مراسم اختتامیه نخواهد موند بنابراین تنها فرصتم همینجا بود ، یه نگاهی به شرکت کننده ها انداختم اونجا نبود اصلا مطمئن نبودم که آیا اومده یا نه ولی گفتم بزار یه سری به نقاش های رنگ روغنی بزنم و بالاخره اونجا پیداش کردم سرگرم کارش بود پس جلو نرفتم گفتم بعد از اینکه کارش تموم شد یه کاری میکنم ( باید بگم بعدا که رفتم و کارش رو دیدم بی تعارف نسبت به زمانی که داشتن اثر خیلی زیبایی خلق کرده بود !) ، در همین موقع یکی از همکلاسی های قدیمیم رو دیدم و سر صحبت باز شد قرار شد بریم بالا جلوی در ورودی بشینیم که هم یه بادی به کلمون بخوره وهم اینکه بالاخره سارا اگه بیرون میومد میدیدمش نیم ساعتی گذشت و دوستم رفت و من کوله به پشت همون حوالی قدم میزدم که بالاخره سارا اومد بیرون و جلوی در با یه خانمی حال و احوال کرد ( خانمه مجری برنامه اختتامیه بود ) خانمه سارا رو نشناخت ( اینجا من داشتم مستقیما نگاهشون میکردم و فکر کنم قیافمم یکم ضایع و کج و کوله بوده باشه!) اینجا سارا مکث کرده بود و خانمه میگفت آره صورتت برام آشناست و من اینجا پریدم وسط و گفتم سارا درهمی ... سارا برگشت یه نگاه بهم انداخت چشماش بزرگ تر از عکسایی بود که ازش دیده بودم و صداش از دکلمه علی کوچولو یکم نازک تر میزد بعد از اینکه خانمه شناختش و براش آرزوی موفقیت کرد و سارا ازش خداحافظی کرد و رفت ....
بله ! دوباره من جرئت نکردم برم جلو و حرفم رو بزنم ، چیزی که از خودم انتظار داشتم و اتفاق افتاد ولی به هر حال از نزدیک دیدن کسی که یه جنبه جدید و لذت بخش به زندگیم اضافه کرده برام خیلی ارزشمند بود ...
بعد از اون تقریبا تا ظهر ول چرخیدم و همچنین یکی دیگه از دوستام رو دیدم که ناهارو با هم خوردیم ناهار بهمون مرغ دادن باورم نمی شد از فرط گشنگی مرغ خوردم !! مرغی که ازش فراریم ( به خاطر اینکه هر وقت مرغ میخورم سردیم میکنه و سر درد شدیدی میگیرم که البته این دفعه هم همین بلا سرم اومد )
جونم براتون بگه که بعد از ناهار ما رو با اتوبوس بردن به محل اختتامیه یعنی سالن شهید فکر کنم بهشتی دانشگاه فرهنگیان .... من نمیدونم آخه مغز چی خورده بودم که رفتم اونجا ؟!؟ آخه یکی نبود به من بگه خسته و کوفته و مونده بدون هیچ نتیجه درخشان به دست آمده ای بلند شدی اومدی اختتامیه که چی ؟!؟ اصلا همون موقع که مسابقه تموم شد باید میرفتم خونه روزم هدر شد به والله ! اما در کل به خاطر اینکه من آدم مثبت نگری تشریف دارم به خودم گفتم هچلیه که توش افتادی از این به بعد از این خریتا نکن که پاشی بیای یه اختتامیه ای که نه مجری درست حسابی داره نه برنامه جالبی ؛ ولی حالا سعی کن بهت خوش بگذره ؛ هرچی گند زدی بسه سعی کن یکم با این آهنگ خزایی که فقط یه تکه هاییش به گوشت آشناست هم خوانی کنی زین جهت با هم مدرسه ای هام یک جا نشستیم و من شروع کردم به جیغ و هوار کردن هروقت مجری ها میگفتن دست و جییغ و هورا فکر کنم فقط من بودم که واقعا دست و جیغ و هورا میکشیدم ! بغل دستیام با دید یک تیمارستانی فراری بهم نگاه میکردن اما همینی بود که بود یا باید همراهی میکردن یا نباید همراهی میکردن ! با اینکه خیلی ازم انرژی گرفت اما از لحاظ روانی تخلیه شدم و فکر کنم حداقل تو اون لحظات ناب جنون خودم رو سرزنش نمی کردم .
موقع اعلام نتایج که رسید خواستم بلند شم برم که الهه گفت حالا بشین انشاالله رشته ما رو زودی نتایجش رو اعلام میکنن و میریم و منم گفتم باشه : ) از ابتدای روز دیدید که من اشتباهات کوچیک و بزرگ کم نداشتم اما بزرگترین اشتباه روزم در همین نقطه ی زمانی رخ داد ! هرچی این نتایج رو اعلام میکردن نه به رشته شعر می رسید و نه به آخر ! کلافه شده بودم ( منی که هرگز کککککککککککککلافه نمیشم !) و دیگه الهه داشت شک میکرد که اصلا امروز نتایج ما رو میگن یا فردا و راستی راستی داشت میرفت از مسئولین بپرسه ، که برگزیده های رشته شعر رو صدا زدن ...
در کممممال ناباوری رتبه سوم شعر رو دادن به من ! (یکی نیست ازشون بپرسه حیف نبود آخه !) و الهه رتبه اول شعر رو کسب کرد و به مرحله کشوری راه یافت ( واقعا براش خوشحالم شاعر با ذوقیه یه دختر ناز و دوست داشتنی و با اخلاق ! دارم روش کار میکنم بیاد جزو دوستای وبلاگی خودمون بشه )
خلاصه که به محض گرفتن جایزه و لوح بدون خداحافظی پریدم بیرون مثل مرغی که از قفس آزاد شده ! راستیتش یکم ناراحت بودم به خاطر اینکه فکر میکردم ادعای الکی کردم در زمینه شعر ( در حالی که هیچ وقت نگفتم شاعرم و هدفم شعر سرودنه ، واقعا نمیدونم این فکر الکی چطوری اومده بود به ذهنم ؟!) به هر حال خواستم یکم با خودم تنها باشم برای همین رفتم و نشستم توی ایستگاه اتوبوس توی این فکر بودم که سر راه برای خودم کادویی چیزی بخرم که از این موندگی و کسالت و ناراحتی در بیام چون اگه همینطوری با چهره آویزون میرفتم خونه قطعا مامانم از سقف آویزونم میکرد تا بفهمه چمه و آیا اگه من با تمام جزئیات توضیح بدم چمه مامانم جوابی جز حالا که چی ؟!؟ برای من خواهد داشت ؟!
دم دم های غروب بود که سوار اتوبوس شدم و نشستم و شهر رو از پشت پنجره های بزرگ اتوبوس خلوت دید زدم چقدر با خودم سر اینکه اشتباه کردم یا نه ، کلنجار رفتم سر اینکه چرا هدفم اونطوری که باید مشخص نیست؟ چرا همیشه از آینده میترسم ؟ چرا میخوام هزارجا باشم و یک جا رو درست و حسابی نمی چسبم ؟! به قول بابام تو توی هر کاری که بخوای میتونی موفق باشی به شرط اینکه از این شاخه به اون شاخه نپری ! آره این عیب بزرگ منه ... توی همین افکار بودم که رسیدم ایستگاه سه راه شحنه بعد از اونجا دوباره سوار یه اتوبوس دیگه شدم تا رسیدم به خیابون خودمون و بعد رفتم طرف شیرحسین ، یه بستنی سفارش دادم و همونجا خیلی با کلاس نشستم و خوردم و فقط درمورد بستنی فکر کردم و البته به اینکه سر راه به اون لوازم تحریریه سر بزنم و برای اولین بار توی عمرم یه راپید بخرم آخه شنیده بودم که با راپید خیلی حال میده بنویسی پس این کارو کردم و این دوتا کادوی دوست داشتنی رو به خودم دادم و بعد رفتم خونه همه چی رو خیلی ساده و سر راست برای مامانم تعریف کردم گوشیم رو زدم توی شارژ، به بابام پیام دادم که نتیجه چی شده ، لباسام رو عوض کردم و افتادم توی رخت خواب به جز خواب به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم که یکهو گوشیم صدا کرد ، دیدم دوستمه که پیام داده فردا امتحان گزینه دو داریم تو خوندی ؟!
بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم ساعتم رو روی شش و نیم و هفت و هفت و نیم تنظیم کردم و بعد از توی اتاق داد زدم : نرگس به مامان بگو فردا امتحان گزینه دو دارم صبح بیدارم کنه !
و خیلی خیلی خیلی سریع به خواب خیلی خیلی خیلی عمیقی فرو رفتم ....