شاید تنها یک عبور .....
وقتی که باد ، ابرهای سرخ را آورد
خواب خون آلوده ای بارید بر روی حنجره های باز پنجره ها
و مخزن حلقِ خلق را پُر کرد
پرده های انتظار سوختند و خاکستر تحسین با پارس سگ پاسبان از زمین بلند شد
و شهرِخفه شده از خونابه در سکوت بود
اما حتی این سکوت هم نشان می داد که هنوز کسی در این شهر خواب آلوده ی سرخ پنهان شده است
کسی که دهانش را با دستمال سفید گلدوزی شده ای پاسبانی می کند
و شاید کسی بی آنکه بداند زیر لحاف سنگینی از غفلت خوابیده باشد ، اما مرگِ مطلق ، نه !
چراکه میتوان صدای نازک نفس کشیدن هایشان را از مزه شور هوایی که قطره های اشک در آن پراکنده شده اند ،چشید
به ناگهان دَرِ زنگ زده ی خانه به تکان تکان می افتد
انگار که در سکوت اینچنین نجوا می کند :
بیا ... بیا ... بیا...
کلید را نمیخواهد
رنگ جدیدی را هم به تن نمی پذیرد
فقط می گوید بیا !
اما جانی که به درخت میانسال و نیمه سوخته داخل حیاط تکیه داده است و با چشمانی خیره در پی شکار کورسویی نامعلوم است نمی فهمد که این دَر از او چه میخواهد !!!
شاید تنها یک عبور ....