وقتی که فکرش رو نمیکنی...
صبح بود ، یه صبح معمولی و خسته کننده مثل سایر صبح های ایام عید و من تصمیم گرفته بودم بعد از یک عالمه بی نتی بالاخره آخرین نوشتم رو به اشتراک بگذارم؛ پس بلند شدم و با انگیزه و رویی گشاده دست و روم و شستم و دلنشین صبحونه خوردم ... همه چیز خیلی قشنگ و مجلسی پیش میرفت و من با یه لیوان چایی تازه دم در دست به سمت اتاقم رفتم تا اون صفحه روشن پر فایده رو باز کنم ،توی یکسال گذشته واقعا به دردبخور ترین وسیله زندگی من لبتابم بوده به طوری که کلی ایده های نو و ناز رو موقع ور رفتن با همین دوست چموش برقی به دام انداختم ...
بله توی یکسال گذشته بهترین مسکن برای من شنیدن صدای تق تق برخورد انگشتام با کلید های کیبورد سفید نازنینم بوده، اما اون صبح نسبتا معمولی خیلی اب زیرکاه تر از این حرفا بود ...
لبتاب رو به برق زدم و روشنش کردم و فن پر سر و صداش شروع به چرخیدن کرد، استارت و قضایاش خوب پیش رفت و صفحه دسکتاپ با اون برق توی نگاش بهم سلام کرد ولی همین که دستم به موس خورد همه چیز به هم خورد صفحه نمایش پرید و یه عالمه عدد و کد و زهر مار وسط صفحه نمایش پیدا شد ، و از اون لحظه تا به الان با تمام مجاهدت های من در مسیر درست کردنش من دیگه نتونستم روی صفحه دسکتاپم رو ببینم و با توجه به اینکه الان تعطیلاته و هیچ تعمیرکاری این دور و بر نیست باید صبر کنم تا بعد از تعطیلات .....
دردآوره انگار که همه زندگیم پریده و تموم ایدهام رفته زیر اوار ... امیدوارم که بتونم دوباره به دستشون بیارم...
و این بود قضیه ای که باعث شد برای فکر کنم دومین بار در نهایت انزجار با گوشی پستی رو بنویسم و اعلام زنده بودم بکنم راستی سال نوتونم مبارک انشاالله که صد سال بهتر از این سالها اونم خیلی بهتر از این سالها !
درمورد سیل و بدبختی و رانش زمین و زلزله و این قضایا حرفی برای گفتن ندارم فقط اینکه خیلی ناراحتم و خیلی متاسفم و متاثرم که نمیتونم هیچکاری بکنم ...
شاید دعا...
شاید یکم امیدوار بودن...
شاید نمیدونم چی... شما بگید😟