فروردین رفت ، اردیبهشت رفت ، خرداد رفت
و سرانجام تیرِ گرم و طاقت فرسا
رسید!.. طاقت فرسا از اون جهت که اینجا یزده ، یزد گرمه و منم آدم گرمایی وبی اعصابی ام !!! پس تابستون
باید خودش یه طوری خودش و به سر کنه و رو اعصاب من راه نره ! که حوصله گرماشو
ندارم ...! راستی دیدید بهار چه زود گذشت ؟! فکر اینکه دیروز بهار بود و امروز تابستونِ دلَم و آتیش
میزنه چون یادم میندازه که خیلی دیر شروع
کردم :(
می تونستم سال پیش با متمم و اقای کلانتری آشنا بشم،
میتونستم سال پیش کَلَم رو از توی اون گوشی لا مصب در بیارم و فرو کنم توی شعرای سهراب یا
سعدی یا کتابای شکسپیر و عرفان نظر اهاری
و یا هر شخص، اَبَر ادبی ،دیگه که
میتونستم حرفاش رو درک کنم و ازش یاد بگیرم ، میتونستم پر بشم و حالا دفترم و با سیاه کردن هام پر کنم ...
ولش کن مهم اینه که شروع کردم، مهم اینه که گم نشدم!
مهم اینه که امروز بلند ترین روز ساله و
من اینو میدونم ! ، اینو میدونم که باید به همه کار های عقب افتادم در اکثر وقت
برسم و می دونم
که حتی بلند ترین روز های سال هم یکجایی تموم
میشن واگر دیر بجنم اونوقته که من میمونم و
حوضم...و مهم تر از همه این که میدونم که باید موفقیت هام رو خودم رقم بزنم، و نه فرشته ای به نام نجات
! بلکه ستاره ای به نام ستاره !
پس باید سریع از روی خواب جست زد و به آغوشِ غوغا و هیاهو و آشوب رسید .... انقلاب من در
شهر مردمکان چشم در آغوش جنگل سیاه مژگان نیست .. انقلاب من لای خط های دفتری است که بد
خطی من فاصله ای میان خطوط نبضش ، باقی
نگذاشته است ....
و من در بلند ترین روز سال احساس می کنم که لحظه ای برای ملاقاتی در ایستگاه
قطار ، ایستاده ام .. چمدانم را از کوپه ام بیرون نمی آورم چون قبل ازسوت حرکت ، دوباره پشت پنجره قطار خواهم
بود و به منظره آسایشگاه نگاه خواهم کرد
... برای لحظه ای از بزرگ شدن ایستادم و برای ملاقات
دوران ساده کودکی ، به آسایشگاه موزی و پیرِ پایین شهر رفتم و بعد دوباره برگشتم به ریلی که مرا تا مقصدم
خواهد رساند ...
لحظه هایی ادم باید از خودش جا بماند تا برسد به همه چیز هایی که از
دست داده و همه چیز هایی که به دست خواهد آورد... من این لحظه ها را خلاء می نامم ...
لحظه هایی که روی یک صندلی لم داده ای و به سقفِ دارای گچبری های کیکی شکل اتاقت نگاه می کنی و یا تنها، درجایی مثل یک
ایستگاه اتوبوس زنگار زده و قدیمی ، منتظر اتوبوس زرد و بدون کولری هستی تا تو را
در این گرما به جایی برساند ... و دراین
خلاء ، تو خاطرات را به اینده گره میزنی ....با چشم های خماراز ، نمیدانم چه؟!
این صدای چیست که تو را از خلائت بلند می کند ؟
صدای بوق
اتوبوسی بدون کولر که تو را از میان تابستانت عبور خواهد داد...