آن جسم نسبتا سنگین اما گرم....
شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۳۳ ب.ظ
نفس ها حبس!
سینه ها سپر!
شانه ها قرص!
ومن قلب لرزانم را از سینه بیرون می کشم و میگزارم روی میز ، درست روبه به رویم ، و به آن نگاه می کنم .
نبض ، روی دستانم مانند ساعتی مچی از کار می افتد و زمان روی ساعتی و دقیقه ای ثابت می ماند...
سرخ است با رگ های ژولیده ای که سرشان مانند کابل های برقِ قطع شده ، پریشان اند و بی اختیار اما آرام این سو و آن سو میدوند ..
اندازه یک مشت است و البته که هنوز هم میتپد و لرزان است ، شایدحتی بتوان گفت که هنوز زنده است !
میدانم به چه فکر میکنید...
آری درد دارد، نه دیدن حفره عمیقی که از کشیدن و بیرون آوردنِ آشکارایِ قلبم به وجود آمده است ، بلکه دیدن لرزه های مجهول العلت این بمب کوچک پر احساس ، درد را به سراچه ذهنم ارسال می کند.
دوست دارم دستش را بگیرم ، نوازشش کنم و بپرسم که از چه ترسیده است ؟
از هجوم یکباره حوادث؟ ، از خستگی هایی که با دندان های تیزشان در شب به دنبال او دویده اند ؟ ، یا شاید از قطره های اشک آویزانی که در آغوشش قندیل بسته اند ؟
دوست دارم از او بپرسم که آیا میخواهد بغلش کنم و بعد یک بستنی قیفی با شکلات اضافه برایش سفارش بدهم ؟
ولی ... خُب ...میترسم که شروع کنم !
میترسم حرفی بزنم و او مانند کودکان دبستانی در روز اول مدرسه ، بزند زیر گریه و بخواهد به اتاقش برگردد و پرده پوستی پنجره اش را بیندازد و شاید با من قهر کند ... میترسم دستش را بگیرم و او از سر لجبازی دستانش را از میان دستانم بیرون بکشد و به سمت ستون های استخوانی سینه ام فرار کند و پشت یکی از آنها بر علیه من جبهه خون راه بیندازد !
و من نمیدانم که آیا یک ذهن ترسو میتواند با یک قلب لرزان هم صحبت شود ؟
دو به شک بودم و همانطور که به او نگاه میکردم دستانم را به یکدیگر پیچ و تاب می دادم تا مگر در این هزارتوی فرضی راهی برای ورود به بطن قلبم پیدا کنم ...
باورم نمی شد ! این قلب من بود که حالابا من حرف نمی زد و آهنگ محبوبش را همراه با من از ته سینه ام فریاد نمی زد، حتی او را به جایی دور از همه در پشت شهر چشم ها بردم اما اوقلب لجوج خودم بود ، نمیخواست پس نمیخواند . چه شده بود که حالا دل شوره ها روی او اثر میگذاشتند و او را فرتوت تر از جسمی می ساختند که در آن می تپید؟!
تمام جراتم را جمع کردم و نفسم را داخل سینه ای که حالا خالی بود فرو بردم، لب های خشکیده به هم را تکانی دادم و از همدیگر باز کردم ، حتی نمیدانستم که چه میخواهم بگویم اما قبل از اینکه حرفی به ذهنم بیاید تا بخواهم آن را ادا کنم نگاهم به جایی در پس زمینه چمبره گاه قلبم خیره ماند....
بی خبر دستانم را جلو بردم و با فاصله ای کم از کنار گوش قلبم رد کردم ، کمی آن طرف تر پشت سر او جسم نسبتا سنگین اما گرمی را به دست گرفتم ، حالا راه حل در میان انگشتان اشاره و شصت دست راستم جا خوش کرده بود ، یک کاغذ سفید و صمیمی از کشوی جلوی میز بیرون آوردم و رو به روی قلبم گذاشتم و با آن جسم نسبتا سنگین اما گرم با تمام شجاعت باقی مانده در وجودم بر روی کاغذ نوشتم......
۹۷/۱۰/۲۹