یک هزیان گویی ، پر از علامت تعجب هایی که میدانم بیجا هستند ....
سلام...
مثل همیشه خوشحالم که اینجام ....
از چی بگم براتون ؟
خب امتحانا که مسئله تازه ای نیست اما انگار امسال من یکم عوض شدم ! مدرسم سخت گیرتر از قبلیه اما من کمتر درس میخونم ! نمیدونم چرا ؟!؟!؟ اصلا من اومدم این مدرسه که بیشتر درس بخونم اما انگار نه انگار....
راستیتش فکر کنم به این دیدگاه که مدرسه جای چِرتیست که ما از آن به وسیله کنکور به جای مزخرف تری به نام دانشگاه وارد میشویم (که ممکن است به طرز عجیب و فجیهی در ان تمام آرزو هایمان را نیز یک دفعه ! ببازیم ) اعتقاد پیدا کردم ! یعنی اعتقاد راسخا !!! قبلا به زبون میگفتم اما توی عمل مثل بعضی ها ! فرار میکردم به کانادای اتاقم و بعد از زدن حرف های آزادی طلبانه خودم میشدم زندانی یک سری درس و مشق ، البته از جو خر خون های این مدرسه هم نمیشه به سادگی گذشت....
میدونید فکر میکردم اینجا رقابت باشه اما یه چیز سیاه ، کثیف و سنگین به نام حسادت به جاش اینجا رو پر کرده !
انگار اگه درس نخونی مجرمی و اگه درس بخونی باز هم متهمی، اگه بگی نخوندم و بیست بشی مُرتدی و اگه اطلاعات عمومیت بالا باشه گناهکار...
اینجا جربزه حرف زدن داشتن رو با بی ادبی و سر سنگین جواب دادن یکی میدونن ، در نتیجه قدر خیلی از نطق های بلند بالای تو رو نمیدونن ! چون ذهن های موبایل زدشون بیشتر از دوتا ایموجی توانایی دریافت پیام و ارسال جواب رو نداره !
یه حقیقتی رو بگم ؟ من از اول سال هرچی سطح خودم رو پایین آوردم تا به سطح شعور خیلی از این آدما برسم دیدم نمیشه! همه خر فرضت میکنن در حالی که تو داری نقشت و خیلی باور پذیر بازی میکنی تا شاید بهشون بفهمونی که داشته های تو خیلی بیشتر از این حرفاست ! اما نمیخوای رو کنی که درگیر بعضی از درگیری های وجودی اونا بشی !( البته نه همشونا خیلی هاشونم ادم های خیییلی ارزشمندی هستن که انگار فقط ساخته شدن تا انرژی خوب تولید کنن!)
راستیتش توقع بیشتری داشتم !
اما بزارید با یه نتیجه گیری کوتاه ته این نق و ناله رو به سرش گره بزنم :
من خیلی ارزشمند تر از این حرفام که وقتم رو صرف پایین آوردن سطحم کنم پس .... از این بعد بیشتر مینویسم تا کمتر درگیر بشم :)
خیلیلیللیلیلیلیللیلیلیللیلیلیلی ببخشید که وقتتون رو با این مزخرف نویسی گرفتم بزارید بریم سر یه موضوع جالب تر یا شاید حوصله ندارید ؟!؟!
ببخشید اما من از امتحان ریاضیم زدم تا بیام اینجا و حرف بزنم پس با اجازه :)
پنجشنبه این هفته بعد از کلی سر و کله زدن با بچه مثبت درونم تصمیم رو گرفتم و در عین حالی که بقیه خانواده رفته بودن کوه برای خالی کردن حس بغرنج (درست نوشتم ؟!) درونم تصمیم گرفتم که اولین بار تنهایی برم یه کافه و تنهایی و دوباره برای اولین بار اسپرسو بخورم و همچنین برای اولین بار در جایی خارج از خونه و مدرسه و کتابخونه و همچنین روستای ابا و اجدادیمون بنویسم ! پس بعد از یه پیام " اجازه میدی ؟! " به بابام حاضر شدم و تا نزدیک ترین کافه خونمون خیلی شیک و مجلسی پرواز کردم البته چرا دروغ اول قرار بود با دوستم برم که نشد پس من هم برای خالی کردن حس بغرنج درونم و هم برای درآوردن چشم زهرا و هم یکسره کردن کار حسِ بد بعد از امتحان ! روی تصمیم مصمم شدم و رفتم ....
از اسپرسو فقط یه طعم تلخ تو نظرم داشتم و از کافه چیز خاصی مد نظرم نبود شاید یه جایی که میتونستی متن های قشنگی ازش الهام بگیری و بنویسی ...
فکر میکردم اولین تجربم چیز خیلی خاصی باشه و یک نوشته خیلی خاص از توش در بیاد اما اونی که من در نظرم داشتم نبود! ولی مطمئنم که میتونم یه داستان طنز جالب از توش دربیارم ولی نمیخوام این اولین تجربم رو با کسی در میون بگذارم آخه فکر کنم طرف خیلی بهم بخنده ! شایدم منتشرش کردم ! خدا رو چه دیدی ؟
اینم از یه هزیان گویی دیگه که باعث شد حس بهتری داشته باشم با اینکه هنوز خیلی ته دلم مونده اما برای اینکه اینجا رو بیشتر از این مثل یه دفترچه خاطرات نکنم همینجا تمومش میکنم تا انشااله هفته بعد، کهذدست پُر تر برگردم !
ممنون و موفق باشید....