خواب و بیداری ...
چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۲ ب.ظ
اصلا باورم نمیشه .....
من تا تونستم کشش دادم اما اخر سر بعد از حدود یک ماه تموم شد و این برای من اصلا قابل باور نبود که در میانِ داستان این کتابِ جلد آبی حالا دیگه مرد منظم و قانون مندی نیست که صبح های زمستان برف هارو سر یک ساعت معین اونم سر صبح پارو کنه ...
اوه یک مرد عاشق بود و همین خودش را ، ماشینِ ساب اش را ، بوی قهوه آشپزخانه اش را و در نهایت داستانش را استثنایی و قابل تحسین کرده است ...
اوه یادگرفت که میتوان بعد از سوفیای مهربانی که آینه وجود او بوده است به عشق دیگری زندگی کرد ... او هنوز میتوانست در دنیایی متفاوت زندگی کند اما کاری کند تا هنوز هم لبخند های رضایت سوفیا را بشنود ...
فکر میکنم احساساتی که در حین این داستان بهش گرفتار شدم باید تجربه بشن تا گرفتارتون کنن پس فقط بایک آرزو برای این داستان بحثش رو تموم میکنم ... برای صاحبان جدید خانه اوه آرزوی خوشبختی میکنم ....
خوب چه خبر مبرا ؟
اتفاق خاصی نیفتاده و من از اول مهر هر روز با یک کوله که درونش چندی کتاب است و یک جامدادیِ پر از رنگین کمان ، میشتابم همچنان سوی سر کوچه مان ..
مدرسه پا بر جاست ، فلسفه پا برجاست ، خواب هم پابرجاست !!!!!
روزگار خوبیست ، میان یک مشت خر خوان !
دیگه از چی بگم براتون ؟ از سرماخوردگی ؟ از کتاب خاطرات سفیر ؟از باب های ثلاثی مزید ؟یا بروز دوباره هنر نمایی من در عرصه چرت و پرت کِشی و یک شکست مفتضحانه در عرصه هنر نقاشی ؟
چطوره اینبار از دیوار سرامیکی کنار تختم براتون بگم ؟!
شب بود و من خوابیده اما بیدار بودم ! و داشتم فکر میکردم که چرا چند وقته که دیگه شعرم نمیاد یا بر خلاف پاییزای دیگه امسال خیلی طبع شاعرانم گل نکرده ؟! که یکهو شعرم اومد ! اما اوضاع برای نوشتن خیلی وخیم بود ! آخه چشمام تازه گرم شده بود و قشنگ توی خواب و بیداری بودم .. تازه تا خرخره هم دوا جشوندگی خورده بودم یعنی در حقیقت به خوردم داده بودن ( نیازی به مشخص کردن فاعل مجهول نیست !) اما من نهایت تلاشم رو کردم ودستام رو از زیر پتو اوردم بیرون و رسوندمش به لبه میز کامپیوترم که بالای سر تختم قرار داشت و دنبال یه چیزی برای نوشتن گذشتم اما تنها چیزی که دستم بهش رسید یه ماژیک قرمز وایت برد بود به هر حال اهمیتی نداشت و من شروع کردم به صورت کورمال کورمال چیزی رو روی دیوار سرامیکی روبه روم نوشن توی تاریکی شب نمیشد قشنگ فهمید که چی به چیه بنابراین فقط نوشتمش ، در ِماژیک رو بستم و دوباره انداختمش روی میز کامپیوتر و بعد خوابیدم اما راحت و بی دغدغه یِ شعری ! شب رو خوابیدم تا اینکه صبح شد و وقتی بلند شدم و هوشیاریم و رو به دست آوردم متوجه شدم که چیزی که شب پیش نوشتم واقعا قابل خوندن نیست ! اول خیلی دپرس شدم اما بعد که یکم به مغزم فشار اوردم و یه سر نخ هایی رو از توی اون دست خط بیرون کشیدم و یه چیز هایی رو هم زدم تنگش و شد یه چیزی تو مایه های یه لکه بزرگ قهوه روی پیراهن یک مرد پیراهن سفیدِ اسکوداسوار که رئیس یه خانه سالمندانه!اخرِشبه و چیز بیشتری برای نوشتن به ذهن یک بیمارِ خسته یِ متخیل برای نوشتن نمیرسه ! بنابراین خواب صفت متخیل رو ازم سلب میکنه و میگه بیا بگیرم بخواب !
سعی میکنم بیشتر برگردم !
فعلا...
(نمیدونم جرا نمیتونم متن های بلند بنویسم !؟)
۹۷/۰۷/۱۸