خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....

می نویسم ..نه از خودم اما برای خودم ... ادم بایدتوی این دوره و زمونه که همونشم داره مثل برق و باد میگذره یه طوری سر پا بمونه دیگه ؟! من که می نویسم...
دوست داشتم شمام باشید باهم یه دقیقه هایی رو راحت بگیریم و به حرفای من بخندیم ...اما یادتون باشه هرچی بیشتر فکر و عقیدت و ارزو و رویات رو بنویسی عمل و حرفاتم بهش نزدیک تر میشه ... بنویسم از چیزای خوب ... حال خوب تو نوشتن خوبه ،توی بزرگ ارزو کردن و چیزای بزرگ خواستن از خدای بزرگ ، یادمون نره حال خوب توی علاقه هامونه پس ولشون نکنید ....
من که خیلی سمجم شما رو نمی دونم... !!

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....





مورخ سیزدهم مرداد ماه سال 1397 هجری شمسی....

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ

دیروز  صبح  به مورخ سیزدهم مرداد ماه سال 1397 هجری شمسی  ما از خواب بیدارگشتیم .. مثل همیشه  نه بلبلی آواز میخواند و نه باخنکی از جانب خوارزم وزان بود و من با ژولیده ترین حالت در عرض نیم ساعت اماده شدم ، صبحانه خوردم و دویدم و دویدم تا به کلاس رسیدم...

جلسه آخر کلاس کامپیوتر بود ،کلاس تموم شد و خواهرم زنگ زد بیا پایین که منتظرتم..
یه طوری بود ...صداش نه گرفته بود، نه عصبانی و نه غم الود  اما یه حالت مظلوم مانندی از طریق امواج رادیویی به گوش من رسید ...پس دوباره دویدم و دویدم تا به پایین پله ها رسیدم ومن وحشتناک متعجب شدنم .... اون نبود !!! او و روح شکننده اش  ، برق چشم هایش ، نبود! نبودِسکوت درخشانش خیال های راحت من را فرو ریخت و من  در اندوه بزرگی فرو رفتم  ...
همانطور که به طرف  جایگاهی میرفتم که صاحبش غیبش زده بود  با خودم میگفتم :چرا حالا ؟ چرا من ؟
 با کمی سرعت  به پیش رفتم در ماشین رو باز کردم و داخلش نشستم و بدون سلام  پرسیدم : آینه بغلت کو ؟ کجا زدیش ؟  خسارت گرفتی یا دادی ؟کسی رو کشتی یا نه؟
خواهرم خندید و قبل از اینکه خنده اش تموم بشه  آینه  بغل سمت کمک راننده که از یک سیم آویزون بود  واز کنار پنجره توی ماشین و روی هوا معلق مونده بود رودیدم ...
قضیه اینطوری بود که  یه پیر مرد فولادین وقتی که خواهرم داشته آروم آروم کنار خیابون با سرعت خیلی خیلی خیلی کَم !!!!دنبال جای پارک میگشته  خورده  به آینه و آینه هم تَق شکسته .. (یعنی ما همچنان باید تولید ملی را پاس بداریم ؟!)
خلاصه که ما از حدود ساعت 11 تا 1 توی کوچه در هوای لذت بخش تابستانی یزد و در ضلع آفتاب  مشغول  چسب و چسب کاری بودیم ( که البته اونم خودش مراحل مدیدی داشت .. در ابتدا با چسب قدیمی که داشتیم  آینه رو چسبوندیم ،اما کار تمیز در نیومد بنابراین ما که میخواستیم خراب کاریمون معلوم نشه ! دوباره آینه رو کندیم و پیچاش و در اوردیم و رفتیم و چسب نویی خریدیم،حالا نوبت خر اوردن و باقالی بار کردن بود !زیرا که چسب لج کرده  بود و در نمی اومد تا اینکه ما اون روی سکمون رو بهش نشون دادیم و با چاقو و سوزن درش اوردیم ) و بالا خره آینه بغل ماشین بابام رو چسبوندیم و یه طوری پیچ و پیچ کاریش کردیم  که شک لای درزش نره !! خداوکیلیش خیلی تمیز دراومد !! فکر کنم کم کم داریم فنی میشیم !!! (البته ذاتمون نگذاشت و امروز  صبح خیلی زود وقتی خواهرم رفت تا بابام رو از سر کار بیاره  بهش کل قضیه رو گفتیم ! میدونید ما خیلی بچه های خوبی هستیم !! حتی اگه مامانمون دِه باشه  و بابامون هم  سرکار باشه باز ما قضیه را ماست مالی و بعد فاش خواهیم کرد !)
در ادامه روز  ما تُن ماهی و کته خوردیم ، خواهرم نُت تمرین کرد ، من تکالیف زبانم را با عشق انجام دادم و با ماشینی که حالا آینه بغلش از روز اول هم بهتر اجسامی که  در اینه میدیدم  را دور تر نشان میداد ،من به کلاس زبان و فاطمه به کلاس سه تار رفت ... اما امان از دو خواهر تنها و اتیش پاره ای که  یک ماشین زیر پاشون باشه !

جونم براتون بگه که  ما بعد از کلاس رفتیم دنبال دختر داییم و از اون ور سه  نفری رفتیم  صفا سیتی!
اول یک کتاب به نام "دختری در قطار "خریدیم وخدا میدونه که من چقدر ازبودن در یک کتاب فروشی ذوق کردم.... نمیدونستم کجا رونگا کنم! کدوم کتاب رو باز کنم!بخندم یا گریه کنم؟!  اما متاسفانه ما فقط میتونستیم یک کتاب بخریم که خریدیم وتمام! چون این ماه هزینه کتاب های اموزشیِ موسیقی و زبان و کامپیوتر  یکم زیاد شده بود و راستیتش رومون نمیشد دیگه اینقدر خرج کنیم...( کتاب فروشی بهترین قسمت دیروز بود)
بعد، ما متاسفانه! رفتیم به مکانی که  مورد نفرت منه ... پاساژ ستاره !!!!حیفِ اسم من که روی این پاساژه... از این پاساژ خوشم نمیاد چون خیلی تو در توهستش و از طرفی سه بار اینجا گم شدم و همچنین بوی گند یک عالمه  عطر مزخرف میده که با بوی روغن سوخته و فست فود های حال به هم زن قاطی شده و ادم رو تا مرز جنون پیش میبره ...

راستش رو بگم همیشه و کلا خیلی توی این پاساژ بهم بد میگذره مگر اینکه  دستم تو دست بابام باشه و مطمئن باشم که گم نمیشم  ..البته کلا چون جنساشون خیلی گرونه خیلی کم پیش میاد که بریم توی این پاساژ...
ما که نه بهتره که بگم خواهرم و دختر داییم میخواستن برای دوست صمیمیشون که  یکی از فامیلای نیمه دورمون محسوب میشه ( البته اونقدر ها هم دور نیست ، میشه نوه عمه مامان و بابام ... شما نمیشناسید!) کادوی تولد بخرن  خدارو شکر که زودی یک چیزی رو پسند کردن وگرنه من خود کشی میکرم توی اون پاساژ... اما جالب قضیه اینجا بود که صاحب مغازه هم یکی از فامیلای نیمه دورمون بود  ( البته نه خیلی دور نوه دایی بابام میشه ... بهتره شما رو وارد روابط خانوادگیمون نکنم در همین حد بدونید بسه ) طرف که توی کار گوشی و اینجور چیزا بود تا گوشی خواهرم رودستش دید که جلدش و گِلسش مثل جگر زلیخا شده بود ،گوشی رو قاپید و پرید تو اون یکی مغازش و یه نیم ساعت  دنبال جلد و گِلسش گشت ! جالب اینجا  بود که گوشی خواهرم رو از خودش خریدیم  اما حالا نه گلسش پیدا میشد و نه قابش... خلاصه که طرف اینقدر سمج بود و پشت کار داشت تا گلسش رو پیدا کرد اما هیچ قابی  به گوشی خواهرم نمیخورد که نمیخورد ...به هرصورتی که بود هزینه کادو  و گلس رو به زور حساب کردیم و بالاخره داشتم به هدفم که مبنی بر خارج شدن از اون پاساژ بود میرسیدم که یکهو دوتایی هوس خریدن روسری و مانتو کردن  ،منِ مظلومم که دیدم کاری از دستم بر نمیاد دندون از روی جیگرم ور داشتم و هر یک دقیقه یکبار  نق میزدم و همچنین اصلا در پسند کردنش هاشون شرکت نمیکردم وهمچنین در این حال یک قیافه مظلوم و ساکت و موزی به خودم گرفتم ، تا که در نهایت اون ها با رسیدن به این نتیجه که اینجا خیلی چیزاشون گرونه  از خرید صرف نظر کردن و ما  بعد از اینکه نماز شب رو توی نماز خونه پاساژ خوندیم ،رفتیم که پیتزا بخوریم...
 به محض خارج شدن از پاساژ نیش من تا بنا گوش باز شد ، سردردم خوب شد و من هی میخندیدم... بله اتمسفر داریم تا اتمسفر...اتمسفر یک میدان پر از دود و گرما صد درجه بهتر از اتمسفر یک پاساژ پر از عطر و گرم بود ...
 دل و زدیم به دریا و دور از چشم مادر پدر هامون یه کوچولویی ولخرجی کردیم ...بله مفتخرم که بگم پیتزا رو با یک عالمه بحث گوناگون حول محور "چه کنیم و نکنیم " خوردیم و در نهایت هم  یک نتیجه گیری خنده دار  با عنوان"ولش کن بابا به جهندم" به اتمام رسوندیم ...
میدونید  سیر شدیم خیلی هم سیر شدیم اما بعد از یک مکث چند دقیقه ای در حالی که هنوز میز و پیتزا رو ترک نگفته بودیم ... من یکهو شروع کردم: من هوس بستنی کاکائویی کردم ...زهرا گفت منم آب پرتقال میخوام... فاطمه هم کم نیاورد و گفت منم آب هویج  سفارش میدم ..  خلاصه که کاسه کوزمون رو جمع کردیم و رفتیم شیر حسین و با اینکه تاخِرخِره پر بودیم  یک پَس غذای دل انگیز با موضوع  "چرا بعضی ها فکر میکنن در مرکز جهان وجود دارن ؟"  رو میل کردیم...
شب داشت بیشتر و بیشتر شب میشد و قطعا ما باید زودتر برمیگشتیم خونه ساعت  12 بود و ما دختر دایی رو رسوندیم خونشون....
یکی از لحظات  دل انگیز دیشب  طی کردن  خیابون هزار درخت با دست انداز هایی که ما بهش میگیم باند فرودگاه ، بود...
 هوای نیمه شب رسید و عقل از دل ما برد...
شب خوبی بود ، شب صحبت های گرم ..
 شبی که میشود از ان خاطره نوشت...
شب های  خاطره ساز را پیدا کنید و از ان ها چیز های خوب خوب بیرون بکشید و بنویسید ....
شاید چیزی مثل این جمله : بهترین هدیه ای که ادم میتواند به خودش تقدیم کند  یک خنده یا صحبت راحت و به دور از تمام فکر هایی است که در کله دیگران میگذرد ...
و هچنین بدانید و اگاه باشید که راحت بودن بهترین  مزیت پیژامه است ... 

این بود انشای من درمورد علت پست نگذاشتنم !

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۱۴
ستاره اردانی زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی