حسِ باحال
چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ب.ظ
حالم حالِ باحالیه نمی دونم چرا ، اما میدونم این چرا نه جوابی دارد ونه دلیلی طلبد !
امروز وقتی سوار اتوبوس شدم نگام افتاد به
قطره های عرقی که از اخم های راننده می ریخت ... دم غروب بود و خستگی از بی غُلغُلِگی اتوبوسی که لب تا لب پر از کسانی بود که پراید نداشتند ، زار میزد
...
حتی قبل از سوار شدن و در ایستگاه
هم میشد به طور قطعی حدس زد ! که جَو آخرین
اتوبوس خیابان 17 شهریور چطور خواهد بود
.... با خودم گفتم نکنه جو من و بگیره ؟
نه بابا ....من پر شور تر از این حرفام
...نمیگیره ..! میگیره ؟!؟!؟!
خلاصه که
وارد اتوبوس شدم نمی دونم چرا ولی اولین فکری که به کَله ام خطور زد ! سلام و تشکر کردن از اتوبوسچی بود
.. اما یک لحظه مکث کردم و بعد در عین اینکه بزرگترین خواستم در آن ،آنِ واحد انجام همین کار
بود، رفتم و ته اتوبوس دنبال جای خالی نبوده
ای گشتم و آخر سر کوله به کول ، کنار پنجره باز اتوبوس ایستادم و میله بغلش رو مثل
بچه ها گرفتم و در عین حرکت های اتوبوس با ان بازی بازی کردم ... درحقیقت در این فکر بودم
که ای کاش کسی بعد از من به ان مرد سیبیلوی میان سال و خمیده و غرق در عرقِ تیر ماه سلامی یا تشکری میکرد ... اما سکوت اتوبوس در ایست های
بعدی فقط با صدای جیغ دستگاه و بالا و پایین رفتن قدمهای مسافر ها شکسته شد ....
خلاصه که رسدیم لب اونورِ خیابون و من پیاده شدم ...برای اینکه از لب اون ورِ خیابون به خونه ما برسی باید از پِله های چهار دست و پا ، و کمرِ صافِ پل هوایی
غِژغِژو رد بشی ، از یه کوچه بی قوااره و حوصله
سر بر ( معروف به کوچه آموزش و پرورش !) بگذری و بعد برسی به کوچه خمیده و پیچ تو پیچِ
جلویِ درِ بی اعصاب آموزش و پرورش !! و بعد
از کمی پیمایش میرسی به خانه ما ....
اولِ کوچهِ بی قواره ، مطب یک دندان پزشک است .... امروز دم عصر وقتی
داشت از مطبش بیرون می اومد یک نظر از درِ همیشه چهار طاق بازش ،دیدمش ....دست به کمر بود و با چهره ای که نمی دانم چه احساسی در ان موج میزد به صورت مایل
، سرش را به طرف سقف کرده بود و با تلفن حرف میزد ... دوباره خواستم برگردم و بگم خسته نباشید اما اینبار هم همچنان به راه رفتن ادامه دادم
... اصلا
در مغزم بلش وایی به پا شد که چرا من
کاری رو که میخواستم انجام نمی دادم ؟
هنوز بلش وا به پا نشده
بود که نفهمیدم که چطور و با چه سرعتی رسیدم دَرِ مغازه تعمیراتی ... فکر کنم میخواستم
از ستاره ای که دمِ مطب حتی سرعتش رو کم نکرده
بود تا فکر کنه سلام کنم یا نکنم ! فرار کنم
،اما اینبار چهره زن اقای تعمیر کار که اومده
بود دنبال شوهرش که باهم برن بالا و
شام بخورن زد توی چِرایِ مغزم و گفت چرا لبخندی
که میخوای بزنی رو نمیزنی ؟ اما من دوباره
قبل از اینکه کنار صحنه ، سکون پیدا کنم ، رد شدم و گفتم لعنت ! با خودم گفتم دفعه بعد اگه
همچین احساسی داشتم همون اول وامیستم و میگم " سلام ...خسته نباشید
..."
و درست بعد از گذر همین
فکر یک ماشین پلیس از داخل کوچهِ پیج در پیج دراومد و من لبخند زنان ، به گشت شبی که هنوز شب نشده زده بودن بیرون ادای احترام کردم .
و بالاخره شُد ..
۹۷/۰۴/۲۰