حکمتی دارند...
در تنهایی که جا می مانی ، برعکس همیشه یِ زندگی ات ، هرچه دستت را برای ایستادن تاکسی بلند میکنی تاکسی از جلوی تو رد نمی شود ...هرچه به دوستِ نداشته و خیالی ات زنگ میزنی کسی جواب نمی دهد ...از هر غریبه ای که ادرس بپرسی نشانی اشتباه میدهد و وقتی تو دوباره به سر همان میدانی میرسی که درآن ازهرچه که ساختی و داشتی جا ماندی و خودت، خودت را تَلَکه کردی ، به خیالِ خوش خیال و باطلت که نسبت به تمام غریبه ها حسِ مزخرفِ خوبی داشت ، ریشخند میزنی و میگویی... زِهکی ، دوباره جا ماندم...
دوباره جا ماندن ها کِی تمام می شود ؟!؟...شاید وقتی مثل خیلی از مردم دیگر پرایدِ خودم را خریدم و با ریسک بسیار بالایی یک سفر را شروع کردم ... سفری که سفر نخواهد بود ! چون اصلا مقصدی نخواهد داشت، چراکه هدف فقط ، جا نماندن از بقیه یا لایی کشیدن از بین سنگر مشکلاتی خواهد بود که میان اتوبان های سر تا سرایران سد بسته اند ، و یا فقط مثل یک راننده ناشی نگران منحرف نشدن به چپ خواهم بود و گه گاهی کنار جاده ای می ایستم و میخوابم و چایی میخورم و دوباره راه می اُفتم ....خیلی خیلی خیلی عادی و تکراری و روزمره گونه ....
اما در درجه جالب و خلاقانه تر شاید دوره گردی، صوفی !! درویشی !! جهان گردی...چیزی شدیم...( فکر کنید چه زندگی باحالی دارن جهان گردا .... عشق میکنن والا... همه جا میرن و همه فرهنگی رو میبینن .. یا مثلا درویش ها چقدر آدمای ساده و دوست داشتنی هستن چون معتدلن...) خدا را چه دیدی؟ تک تک ذره های زندگی حکمتی دارند ....
شاید اگر امروز دارم تنها در اتاقی زیر نور لامپی که خوابش می آید و جلوی پنکه ای که صدایش گرفته و کِر کِر می کند و در سکوتی که تیک تاک ساعت جزوی از وجودش شده است ، چرت و پرت یا نِق ونُقی می نویسم چهار روز دیگر درجهان دیگری سیر کنم .... و ان جهان را من میسازم ،پس باید زیاد بخواهم و البته شاکر باشم...