خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....

می نویسم ..نه از خودم اما برای خودم ... ادم بایدتوی این دوره و زمونه که همونشم داره مثل برق و باد میگذره یه طوری سر پا بمونه دیگه ؟! من که می نویسم...
دوست داشتم شمام باشید باهم یه دقیقه هایی رو راحت بگیریم و به حرفای من بخندیم ...اما یادتون باشه هرچی بیشتر فکر و عقیدت و ارزو و رویات رو بنویسی عمل و حرفاتم بهش نزدیک تر میشه ... بنویسم از چیزای خوب ... حال خوب تو نوشتن خوبه ،توی بزرگ ارزو کردن و چیزای بزرگ خواستن از خدای بزرگ ، یادمون نره حال خوب توی علاقه هامونه پس ولشون نکنید ....
من که خیلی سمجم شما رو نمی دونم... !!

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....






اینجا دلنوشته ای نمی ماند  که بتوان ان را نوشت ....

اینجا  تو  غرق میشوی در خنکای  نسیم عصر  و دلنوشته  هایت را در گوش تاریکی شب زمزمه میکنی ...

اینجا دلنوشته هایت را سر پرخاطره ترین بام ها میبری  و به بوی نم خشت های کاهگلی  میسپاری و بعد رو به روی  منظره های  سبز  چشم هایت را به خواب عمیقی  روانه میسازی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۶
ستاره اردانی زاده
روی لبه دیواری  که از همه دنیا جامانده ام  ، دوباره نشسته ام  ،
ونگاهم را به منظره ای دور میپیچم...
به راستی که جا مانده ام و یا که رد شدم ؟
نمیدانم !
من فقط به جایی دور خیره مانده ام ،
به جایی دورتر از الان ،
 و شاید به دوری  روز مرگ ستاره ای که هزاران سال پیش  در فاصله هزار کهکشانی ما مرده است ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۲
ستاره اردانی زاده

(عکس از منِ ناشی با دوربین دختر عموی گلم با حضور  فرش  مامانم !)

امروز  رفتم  سراغ آجی فاطمه .. خُب کم پیش میاد که من به قصدی  جدی برم و سراغ اجیم  رو برای  صحبت کردن و بحث کردن  بگیرم  اما اینبار دیگه لازم بود به خاطر یک کتاب از باربارادی !وقتی به سمت در اتاق میرفتم با باربارادی حرف میزدم و میگفتم  " فقط به خاطر تو انجلیس ! "

 دفتر زیر بغل  ،در و باز کردم و  در حالی که فاطمه داشت  کتاب "راز هایی درباره  زندگی " رو میخوند ازش پرسیدم  : چرا تموم نمیشه ؟

گفت : باید دقیق بخونی ...

چی رو  اینقدر باید دقیق بخونی به طوری که مجبور باشی یه تابستون درگیر یک کتاب بمونی ؟

 کشیده و  راوی گونه  جواب  داد  : راز هایی درمورد  زندگی !

نشستم جلوی روش و دفترم  رو گذاشتم جلوم و گفتم : خسته نباشی !  ولی  بی شوخی  چی میگه ؟ میخوام  اگه  چیز خوبیه بخونمش... 

کتابش رو بست و نفس عمیق کشید تا شروع کنه که با انگشت بهش اشاره کردم  یه لحظه  صبر کنه تا من دفترم رو باز کنم و یادداشت برداری کنم ، اولش ازش پرسیدم دوتا جمله قصاری  که از متن کتاب یادشه  رو بگه   تا بنویسم 

اینا همون جملات قصار بودن  :

مشکلات موهبت الهی هستند به آنها به چشم مانع نگاه نکنید!

به مشکلات  احترام بگذارید  ( منظورم این نیست که به انها بها بدهید و یا با انها کنار بیاید ( این پرانتز رو خود نویسنده نوشته بوده !)) 

در برابر تغیرات مقاومت نکنید !

وقتی مشکلی برای  شما پیش می آید  یعنی وقت آن است  که چیز جدیدی  یاد بگیرید و رشد کنید !

بعد  خودش  شروع کرد و حول  محور این دوتا جمله  حرف هایی درمورد مشکلات و تغیر زد  در حقیقت  چهار فصل از این کتاب رو خونده بودکه دوتای اول رو زیاد یادش نمیومد اما دو فصل اخری که درمورد " تغیر و ترس از  تغیر " و " مشکلات "  بود رو به خوبی درموردش بهم  توضیح داد اول اینکه  ترس از تغیر  مانع حرکت  ما در مسیر لذت بخش  زندگی میشه و اگه ما در یک مرحله از  زندگیمون  به خاطر  ترس از دست  زدن به  بعضی از کار ها و کلا  تغیر در امور  سطحی و عمیق  از حرکت  غافل بشیم  بعد از یک مدت که ما از تغیر دوری کردیم  این  طبیعته که برای جلو روندن  جریانِ همیشه در حال تغیر خودش  میاد و ما رو هم به چرخش با این آسیاب  مجبور میکنه در  این زمینه مثال های جالبی زد که   یکم طولانی  و مفهومی بودن  و به همین دلیل  یکم سختمه تا بیشتر درموردشون توضیح بدم  پس میرم  سراغ   فصل بعدی  یعنی مشکلات  و اینکه ما اگه دیدگاهمون نسبت به مشکلات خیلی منفی و نق نق گونه باشه  هرگز نمیتونیم  جنبه خوب مشکلات که همون تجربه کردن هستش رو  دریابیم  و از طرفی  مشکلات رو سد راهمون میدونیم در حالی که مطمئنا  شما به تجربه کردن یک چیز و آموختن درمورد اون در زندگیتون نیاز داشتید که حالا  این مشکل اومده تا مثل یک متخصص به  شما کمک کنه و راه حل عملی رو با کمک خودتون  بهتون نشون بده ...

اینجوری دیگه ... یک بحث خوب که من رو به خوندن اون کتاب  ترغیب کرد .. همیشه با بقیه درمورد کتاب بحث کنید  .. میتونه  نسبت به غیبت  درمورد پسر خاله  زن عمو سبزی فروش خیلی بحث  مفید تری باشه!

موفق باشید....




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۷
ستاره اردانی زاده

 

زبان  انگلیسی ، از  شدیدترین علایق زندگی منه   ، یعنی کلا هر زبان  خارجی میتونه مورد علاقه من باشه  مثلا ، از وقتی  واقعا به پوچ بودن تحصیلات دانشگاهی ( توی ایران!) پی بردم  هدفم شده اینکه با کنکور از یزد فرارکنم و بعد  توی دوران دانشگاه یک زبان خارجه رو حرفه ای یاد بگیرم ( البته اگه شرایط  بورسیه فراهم باشه ما چاکر درس خوندن هم هستیم !) البته نه فرانسه  نمیدونم چرا  از فرانسه  زیاد خوشم نمیاد  با اینکه زبان ادبیات جهان محسوب میشه  و من  خیلی دوست دارم تا بدونم شاعرای  فرانسوی چطوری با اون همه ژ  و غ شعر میگن  اما  فکر میکنم  بعد از تسلط به زبان انگلیسی سراغ  فرانسوی رفتن  توی  جامعه ما شده یه نوع مُد یا کِلاس  پس فرانسوی را رها مینماییم  که باشه مالِ اهلش!

 شاید رفتم دنبال چینی یا آلمانی  البته اگه نتونستم  برم گردشگری یا هتلداری، بالاخره ایران ظرفیت های  زیادی  تو زمینه این  رشته ها داره  و هنوز خیلی کار ها  میشه کرد که خیلی کَس ها انجام ندادن...

از  طرفی آشنایی با زبان های مختلف آشنایی با فرهنگ های مختلف رو  فراهم میکنه  بالاخره آدم یه طوری باید از گهواره تا گور دانش بجوید دیگه !!

تازه زبان دونستن  دست کم به من این احساس رو میده که دارم به آرزویِ دوران بچگیم ( بگذریم از  باغ وحش داشتن !) یعنی جهانگردی  یه کوچولو نزدیک تر میشم  گرچه  با اوضاع  ارزش پول کشورمون همین توی یزدم بتونم برم  از بالای دیوار ، باغ دولت آباد رو دید بزنم خیلیه!

دوست ندارم حرفم رو خلاصه کنم اما نمیخوام با هلاجی های من خسته بشید

( ،doing is important! (saying it is like a piece of  a cake   پس خلاصه کلام که من زبان دوست دارم ! و  از این به بعد درمورد زبان بیشتر توی بلاگم حرف میزنم (یا حداقل نقل  قول می کنم!) درمورد کلاس زبان مینویسم ،  جملات قصار انگلیسی و عکس نوشته ها، شاید حتی متن های انگلیسی  از خودم تولید کردم و به اشتراک گذاشتم و از آهنگم که نمیشه غافل شد !

 من که میخوام ، تا ببینیم خدا چی میخواد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۳
ستاره اردانی زاده

بعدا بیشتر ازش براتون میگم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۳
ستاره اردانی زاده


اولش  فکر نمی کردم  تاثیر گذار باشه   تنها میخواستم جنمم رو نشون بدم  و بگم منم بلدم !!

باورم نمیشد با  یک وب گردی  ساده اینجوری گرفتار بشم ،  به معنای واقعی کلمه ، شوخی  شوخی  جدی شد !

روزای اول  زیاد حالم و خوب نمیکرد در حقیقت همش عذاب بود اما یکی  هی میگفت اگه  چهل روز بگذره عادت  میکنی اون وقته که وقتشه و بعدش  تویی و فضا و فضا و فضا  ...

خُب باورم نمیشد ، من تا به اون لحظه راه های زیادی رو امتحان کرده بودم که هیچکدوم واقعا یک راه نبودن!  چرا اینبار دست رد به  سینه ،  شاید یک بیراهه دیگر نمیزدم ؟  هر چی باشه امتحانش  ضرری بیشتر از قبلی ها نخواهد داشت...

و اینطوری شد که قلم رو برداشتم و روی یک صفحه سفید  نوشتن رو استعمال کردم ...

روز اول  نه  کاغذی اتش گرفت و نه دودی بلند شد  و تمام موشک های  کاغذی اَم  که به سمت  فضا پرتاب کرده بودم به زمین  سقوط کردند  ، روز بعد سخت تر شد  و ذهن درد عجیبی  در تمام مدت روز به من فشار می اورد..

روز های بعد  ساقی ام  کمکم میکرد ، تشویق به کشیدن  گفت و گو های  ذهنی ام روی   صفحه کاغذ  ،جدال با کیبورد  ، معرفی فدائیان راه قلم  و یکهو  نمیدونم چی شد که یک ماه به سر شد ...

 حالا توی فضام و حالم خوبه و دوست دارم تا این  حال خوب رو ادامه بدم  یعنی نمیتونم که ادامه ندم !!  و اینطوری شد که من یک معتادِ بی سرپایِ قلم شدم !

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۴
ستاره اردانی زاده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۱
ستاره اردانی زاده




اگه خوابت میاد خب بخواب

اگه خندت میاد خب بخند

مهم نیستن دیگرون

گاهی چشماتو ببند

اون که دوسِت داره خب درکش کن

اگه زجرت میده خب ترکش کن

هر کی گوشش به حرفت نیست

گوششو بگیر و پرتش کن

یه مشت عشقِ زیقی

یه مشت خنگ و پیقی

یه مشت عطرو تیپی

یه مشت نِق و نیقی

نخواستیم بابا بذار باد بیاد

دلم دلِ آزاد میخواد

یه مشت زهره مارو

قلیون و سیگارو

همش شب بیدار و

همش کار و کار

نخواستیم بابا بذار باد بیاد

دلم دلِ آباد میخواد

این روزا دارن بد میگذرن

گیج و مردد میگذرن

مثه ماه باش واسه مَردُمی

که مثِ جزر و مَد میگذرن

ماه که تو اوج،دریا به ساحل نزدیک تره

ماهم بتاب امشب،هیشکی غمتو نمیخره

 به ولله ستاره تویی،به ولله چاره تویی

اونی که خوشبختت میکنه،ولله آره تویی

 به ولله ستاره تویی،به ولله چاره تویی

اونی که خوشبختت میکنه،ولله آره تویی

♫♫♫♫♫♫♫♫♫

گل به زلفِ معشوق زدم

به گردنم یوغ زدم

آخر سر تنها شدم

نشستم و بوق زدم

آخرِ غم خستگی بود

گریه و دلبستگی بود

نگاه کن به صورتم

عاقبت شکستگی بود

یه مشت عشقِ ردی

یه مشت کَدی مَدی

یه مشت صفر و صدی

یه مشت جزر و مدی

نخواستیم بابا بزار باد بیاد

دلم دلِ آزاد میخواد

یه مشت قرص خواب و

شب و روز بی تاب و

همیشه عذاب و همیشه نقاب

نخواستیم بابا بذار باد بیاد

تو یه بار زنده ای،پس حالشو ببر

دِل دِل نکن،پرنده باش

پرواز کن و بِپر

تو یه بار زنده ای،پس حالشو ببر

دِل دِل نکن،پرنده باش

پرواز کن و بِپر

 به ولله ستاره تویی،به ولله چاره تویی

اونی که خوشبختت میکنه،ولله آره تویی

 به ولله ستاره تویی،به ولله چاره تویی

اونی که خوشبختت میکنه،ولله آره تویی

♫♫♫♫♫♫♫♫♫

 به ولله ستاره تویی،به ولله چاره تویی

اونی که خوشبختت میکنه،ولله آره تویی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۵
ستاره اردانی زاده

توی کتاب روی ماه خداوند را ببوس  ، سایه نامزد یونس ( شخصیت اصلی داستان ) برای آروم کردن یونس  یه شعری از  فروغ رو  خوند که از نظر من   خیلی دوست داشتنیه :

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی  که خواب نبودم دیده ام

کسی می آید

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی

نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سیدجواد هم

که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما

مال اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز  و در آخر نمازصدایش میکند

یا قاضی القضات است 

یا حاجت الحاجات است 

و میتواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،

جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ "الله "

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ....

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر دلم میخواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چقدر دلم میخواهد

که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها

بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ .....

چقدر دور میدان چرخیدن  خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر سینمای فردین خوبست

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم  می آید

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

 

 

چرا من اینهمه کوچک هستم

 که در خیابانها گم میشوم 

چرا پدر که اینهمه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمیشود

کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوضشان هم خونیست

و تخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمیکنند

چرا کاری نمیکنند

 

 چقدر آفتاب زمستان تنبل است

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شستهام .

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند

 

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

 

 

کسی می آید

کسی می آید

کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در

صدایش با ماست

 

 

کسی که آمدنش  را

نمیشود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای  کهنه ی  یحیی بچه کرده است

و روز به  روز

 بزرگ  میشود،  بزرگ میشود

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ

گلهای اطلسی

 

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت میکند

و پپسی را قسمت میکند

و باغ ملی را قسمت میکند

و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند

و روز اسم نویسی را قسمت میکند

و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند

و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند

و سینمای فردین را قسمت میکند

درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند

و هرچه را که باد کرده باشد  قسمت میکند

و سهم ما را میدهد

من خواب دیده ام ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۲
ستاره اردانی زاده

خداروشکر همه خوبیم .... هر کدوممون یه گوشه ای نشستیم و ساکتیم ... من  رشته کلماتی را دنبال میکنم و انها انتظار میکشند .. ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها .... خیلی هاشان زوار در رفته و قدیمی اند ،خیلی هاشان به درد نخور و کلیشه ای  و خیلی هاشان ناشناخته  و مرموز ، اما نکته مشترک میان همه انها  همین انتظار است ،انتظاری برای  ورق خودرن ...

 کتاب های موجود در خونه ما بیشتر مال  پدرمن ،از دوران دانشگاه ..   به خصوص در زمینه  ادبیات و شعر  و همچنین  روانشناسی خیلی هاشون قدیمی ان اما هنوزم دل ادم برای خوندن اونها قنج میره ....

 راستی  شاخه نبات رو تموم کردم  با این که نثر مزخرفی داشت ،اما خُب اطلاعات تاریخی خوبی درمورد زمان حافظ بهم داد ، من که تا به حال اصلا  نمیدونستم  شاخه نبات  کیه   واقعا دوست داشتم که برسم به ته این ، مثلا رمان !! و ببینم چه خبره  و خان سلطان کِی دست برمیداره ... کلا بخوام بگم خوب بود اما خیلی  خیلی خیلی خیلی بهترم میتونست باشه ... خیر سرش  داشت درمورد  زندگی  حضرت حافظ !  حرف میزد ...(آقا یا ننویس  یا در در شان  حافظ جانمان بنویس!)

جونم براتون بگه که  وقتی  شاخه نبات تموم شد  دیدم  ذاتم نمیزاره نرم سر قفسه خواهرم  ،  اونجا  یه دونه کتاب به نام"  روی ماه خداوند را ببوس " از مصطفی مستور پیدا کردم ...

 تا اینجای رمان که بد نبوده ... خیلی  نثرش روون و گیرا هستش ، روند داستانی  و گفت و گو ها به هیچ وجه خسته کننده نبودن و  حتی اتفاقات مهمی که در لحظه یِ آن برای  شخصیت اصلی داستان  رخ میده خیلی جالب با اتفاقات حاشیه ای که وجود داره  پیوند میخوره  و این یک درس رمان نویسی خیلی جالب بود... هنوز برای ایراد گرفتن  زوده  باید تا اخر کتاب برم و بعد  بیام و براتون بگم " چه  خبر " ولی خوب  قالبش مذهبیه  و با این پرسش که  " خدا وجو داره یا نه؟"  روند داستان شکل گرفته .. 

 وقتی  که تموم شد میام  و بیشتر ازش براتون میگم ... اما امان از  این دغدغه که حالا  بعداین کتاب  چی بخونم ؟  شاید 1984... اما دو به شکم که ایا  به دردم میخوره یا نه ؟!...

 راستی داشت  یادم میرفت اینم یه  تشبیه جالب  از  کتاب روی ماه خداوند را ببوس که کنار گذاشته بودمش تا براتون بگم :

اتوموبیل ها مثل موش هایی که کله شان را آتش زده باشند  با عجله به این طرف و ان طرف میروند...

یا مثلا این قسمت :

....بعد دستش را روی پپیشانی ام می گذارد ، بعد روی چشم هایم که  حالا میسوزند  و ناگهان پر از آب شور میشوند ...

اینم یه جمله قصار زیبا  از علیرضا دوست یونس ( شخصیت اصلی داستان )  که از زبان  سایه ( نامزد یونس ) برای  یونس  بیان میشه :

شک کردن مرحله خوبی در  زندگیه اما ایستگاه خیلی بدیه !

 و البته  قطعه های جالب دیگه هم داره که بعدا براتون مینویسمشون ...

فعلا...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۷
ستاره اردانی زاده