خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....

می نویسم ..نه از خودم اما برای خودم ... ادم بایدتوی این دوره و زمونه که همونشم داره مثل برق و باد میگذره یه طوری سر پا بمونه دیگه ؟! من که می نویسم...
دوست داشتم شمام باشید باهم یه دقیقه هایی رو راحت بگیریم و به حرفای من بخندیم ...اما یادتون باشه هرچی بیشتر فکر و عقیدت و ارزو و رویات رو بنویسی عمل و حرفاتم بهش نزدیک تر میشه ... بنویسم از چیزای خوب ... حال خوب تو نوشتن خوبه ،توی بزرگ ارزو کردن و چیزای بزرگ خواستن از خدای بزرگ ، یادمون نره حال خوب توی علاقه هامونه پس ولشون نکنید ....
من که خیلی سمجم شما رو نمی دونم... !!

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....





چه خبر ؟

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ب.ظ

خداروشکر همه خوبیم .... هر کدوممون یه گوشه ای نشستیم و ساکتیم ... من  رشته کلماتی را دنبال میکنم و انها انتظار میکشند .. ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها .... خیلی هاشان زوار در رفته و قدیمی اند ،خیلی هاشان به درد نخور و کلیشه ای  و خیلی هاشان ناشناخته  و مرموز ، اما نکته مشترک میان همه انها  همین انتظار است ،انتظاری برای  ورق خودرن ...

 کتاب های موجود در خونه ما بیشتر مال  پدرمن ،از دوران دانشگاه ..   به خصوص در زمینه  ادبیات و شعر  و همچنین  روانشناسی خیلی هاشون قدیمی ان اما هنوزم دل ادم برای خوندن اونها قنج میره ....

 راستی  شاخه نبات رو تموم کردم  با این که نثر مزخرفی داشت ،اما خُب اطلاعات تاریخی خوبی درمورد زمان حافظ بهم داد ، من که تا به حال اصلا  نمیدونستم  شاخه نبات  کیه   واقعا دوست داشتم که برسم به ته این ، مثلا رمان !! و ببینم چه خبره  و خان سلطان کِی دست برمیداره ... کلا بخوام بگم خوب بود اما خیلی  خیلی خیلی خیلی بهترم میتونست باشه ... خیر سرش  داشت درمورد  زندگی  حضرت حافظ !  حرف میزد ...(آقا یا ننویس  یا در در شان  حافظ جانمان بنویس!)

جونم براتون بگه که  وقتی  شاخه نبات تموم شد  دیدم  ذاتم نمیزاره نرم سر قفسه خواهرم  ،  اونجا  یه دونه کتاب به نام"  روی ماه خداوند را ببوس " از مصطفی مستور پیدا کردم ...

 تا اینجای رمان که بد نبوده ... خیلی  نثرش روون و گیرا هستش ، روند داستانی  و گفت و گو ها به هیچ وجه خسته کننده نبودن و  حتی اتفاقات مهمی که در لحظه یِ آن برای  شخصیت اصلی داستان  رخ میده خیلی جالب با اتفاقات حاشیه ای که وجود داره  پیوند میخوره  و این یک درس رمان نویسی خیلی جالب بود... هنوز برای ایراد گرفتن  زوده  باید تا اخر کتاب برم و بعد  بیام و براتون بگم " چه  خبر " ولی خوب  قالبش مذهبیه  و با این پرسش که  " خدا وجو داره یا نه؟"  روند داستان شکل گرفته .. 

 وقتی  که تموم شد میام  و بیشتر ازش براتون میگم ... اما امان از  این دغدغه که حالا  بعداین کتاب  چی بخونم ؟  شاید 1984... اما دو به شکم که ایا  به دردم میخوره یا نه ؟!...

 راستی داشت  یادم میرفت اینم یه  تشبیه جالب  از  کتاب روی ماه خداوند را ببوس که کنار گذاشته بودمش تا براتون بگم :

اتوموبیل ها مثل موش هایی که کله شان را آتش زده باشند  با عجله به این طرف و ان طرف میروند...

یا مثلا این قسمت :

....بعد دستش را روی پپیشانی ام می گذارد ، بعد روی چشم هایم که  حالا میسوزند  و ناگهان پر از آب شور میشوند ...

اینم یه جمله قصار زیبا  از علیرضا دوست یونس ( شخصیت اصلی داستان )  که از زبان  سایه ( نامزد یونس ) برای  یونس  بیان میشه :

شک کردن مرحله خوبی در  زندگیه اما ایستگاه خیلی بدیه !

 و البته  قطعه های جالب دیگه هم داره که بعدا براتون مینویسمشون ...

فعلا...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۲۴
ستاره اردانی زاده

نظرات  (۱)

۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۳ نجمه عزیزی
شعر داستان زیبایی است
پاسخ:
درود بر شما

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی