خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....

می نویسم ..نه از خودم اما برای خودم ... ادم بایدتوی این دوره و زمونه که همونشم داره مثل برق و باد میگذره یه طوری سر پا بمونه دیگه ؟! من که می نویسم...
دوست داشتم شمام باشید باهم یه دقیقه هایی رو راحت بگیریم و به حرفای من بخندیم ...اما یادتون باشه هرچی بیشتر فکر و عقیدت و ارزو و رویات رو بنویسی عمل و حرفاتم بهش نزدیک تر میشه ... بنویسم از چیزای خوب ... حال خوب تو نوشتن خوبه ،توی بزرگ ارزو کردن و چیزای بزرگ خواستن از خدای بزرگ ، یادمون نره حال خوب توی علاقه هامونه پس ولشون نکنید ....
من که خیلی سمجم شما رو نمی دونم... !!

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خودنویس

همچو سرمستان به بستان ، پای کوب و دست زن ....





۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

گاهی هوار می شود آوازِ دوری، بر سرم....
گاهی نیاز می شود  راهی برای یک  سفر ....
گاهی تو با هر آشنا پیچیده می خندی و گاه،
با یک غریبه همچو من، 
ساده دلاویزی کنی.... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۲۲:۳۰
ستاره اردانی زاده

دیدید آدم یکهو درگیر یه رمانی میشه و ول کُنش نیست  تا تمومش نکنه ؟!! اصلا خیال آدم راحت نمیشه.. من که اصلا خواب  نمیرم ، همش دارم داستان و توی ذهنم مرور می کنم وادامش رو برای خودم میسازم ...     ( البته نه اینکه تمام شبو  بیدار بمونم که یه رمان و تموم کنم  ، اما در موارد خیلی جذاب  چراکه نه ؟! بیدارم می مونیم! ، اما کلا من آدم خواب آلویی هستم یعنی تا نخوابم مغزم کار نمیکنه !)
و امروز، من به این معنا از  اعتیاد دچار شدم و دوباره از تموم  برنامه هام جاموندم ...( میخوام یه اسم جالب برای این نوع از اعتیاد از خودم بسازم و چون الان دارم یکهویی پست امروز رو مینویسم  فعلا باشه تا بعد درموردش مفصل توی یه پست  صحبت کنیم ..)
جونم براتون بگه که امروز بعد از تنها بیست دقیقه دویدن  به عشق اینکه یکم بیشتر وقت داشته باشم تا کتاب بخونم سریع از زیر نظر وجدانم  دررفتم و اومدم خونه ، سریع یه چیزی بلغور شده به خورد خودم دادم ( که تا الان معدم داره از دستم غُر میزنه!) و یه دوش سراپایی گرفتم و پریدم روی تخت خوابم که بعدِ بیدار شدنم مرتبش نکرده بودم  و شروع کردم به خوندن... حالا  نخون کی بخون !
 سر که  بالا اوردم  وقت  زبان خوندن و تمرین نویسندگیم تموم شده بود!، یکم اولش ول معطل موندم تا ببینم که چیکار کنم ،اما بعد از یه ربع ساعت، خوشی زد زیر دلم و گفتم الان که نمیفهمم اگه بخوام  زبان  کار کنم ، یا الان ذهنم مشغول رمانه  ، چطور می تونم بنویسم؟! 
پس خودم و گول زدم و دوباره پریدم روی تخت و ادامه  رمان صد سال تنهایی رو از سر گرفتم،تا نمی دونم  کِی ،  که دیدم  باید حتما یه پست بزارم که حداقل  دوتا از برنامه هام روامروز انجام داده باشم!
ولی این گابریل گارسیا مارکز  چی بوده و من خبر نداشتم ! اسطوره شخصیت پردازیه این مرد سیبیلو !
 امروز یه دوتا صفحه از یه کتاب آموزش نویسندگی رو میخوندم که می گفت هرچی  دنیایِ داستانی شما بهتر  تداعی و نوشته بشه ، فرصت های بیشتر و بهتری  برای داستان پردازی  و خلق شخصیت های    خارق العاده  جلوی روی شما قرار خواهد  گرفت... همچنین گفت ، داستان از اونجایی شروع میشه که  یه درگیری واسه شخصیت ها ایجاد بشه ...یه جمله باحال دیگه هم درمورد  پی رنگ ( اعمالی که توسط  شخصیت  یا شخصیت ها  انجام میشه ) گفت که ما باید اعمال ، فعالیت ها و موقعیت هایی رو پدید بیاریم که  مفهوم و معنی داشته باشن یعنی حداقل این عمل برای یکی از شخصیت ها ،مفهوم و معنای خاصی رو تداعی کنه ، که این شخصیت ها هم باید در طی فرآیند طراحی  جهان داستانی ما و داستان پروری ، اونقدر باور پذیر خلق شده باشن  که مخاطب بتونه خودش رو به جای اونها بگذاره ....
در حقیقت میزان اعتبار یه داستان به مقدار سرمایه گذاری حسی  مخاطب  بستگی داره ، که تا چه حد نیاز اون به هیجان  تجربه  حس های جدید رو سیراب کرده باشیم...
 و این بود بخشی از اندوخته من در امروز :)
می دونید همین الان به ذهنم رسید که یه پیوند به نام * یاد گرفتم * راه بندازم و هر روز  در حد  یه خط تا یه پاراگراف، یه چیز جدید رو که یاد گرفتم با شما به اشتراک بگزارم .. سعی  می کنم که این بخش مثل پُستام زیاد خستتون نکنه ...
پس فعلا...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۷:۱۶
ستاره اردانی زاده

فروردین رفت ، اردیبهشت رفت ، خرداد رفت  و سرانجام تیرِ گرم و طاقت فرسا  رسید!.. طاقت فرسا از اون جهت که اینجا یزده ، یزد گرمه  و منم آدم گرمایی وبی اعصابی ام !!! پس تابستون باید خودش یه طوری خودش و به سر کنه و رو اعصاب من راه نره ! که حوصله گرماشو ندارم ...! راستی دیدید بهار چه زود گذشت ؟! فکر اینکه  دیروز بهار بود و امروز تابستونِ دلَم و آتیش میزنه چون  یادم میندازه که خیلی دیر شروع کردم  :(

می تونستم سال پیش با متمم و اقای کلانتری  آشنا بشم،  میتونستم سال پیش  کَلَم رو  از توی اون گوشی  لا مصب در بیارم و فرو کنم توی شعرای سهراب یا سعدی یا  کتابای شکسپیر و عرفان نظر اهاری و یا هر  شخص، اَبَر ادبی ،دیگه که میتونستم حرفاش رو درک کنم و ازش یاد بگیرم ، میتونستم پر بشم و حالا  دفترم و با سیاه کردن هام پر کنم ...
 ولش کن  مهم اینه که شروع کردم، مهم اینه که گم نشدم! مهم اینه که امروز بلند ترین روز ساله  و من اینو میدونم ! ، اینو میدونم که باید به همه کار های عقب افتادم در اکثر وقت برسم  و  می دونم  که حتی بلند ترین روز های سال هم یکجایی تموم میشن واگر دیر بجنم اونوقته که  من میمونم و حوضم...و مهم تر از همه این که میدونم که باید  موفقیت هام رو خودم رقم بزنم، و نه فرشته ای به نام نجات ! بلکه ستاره ای به نام ستاره !
  پس باید سریع از روی خواب جست زد و به آغوشِ غوغا و هیاهو و آشوب رسید .... انقلاب من در شهر مردمکان چشم در آغوش جنگل  سیاه مژگان  نیست .. انقلاب من لای خط های دفتری است که بد خطی من فاصله ای میان  خطوط نبضش ، باقی نگذاشته است ....
و من در بلند ترین روز سال احساس می کنم که لحظه ای برای ملاقاتی در ایستگاه قطار ، ایستاده ام .. چمدانم را از کوپه ام بیرون نمی آورم  چون قبل ازسوت حرکت ، دوباره پشت پنجره قطار خواهم بود و به منظره آسایشگاه  نگاه خواهم کرد ... برای لحظه ای از بزرگ شدن ایستادم و برای  ملاقات  دوران ساده کودکی ، به آسایشگاه موزی و پیرِ پایین شهر رفتم  و بعد دوباره برگشتم به ریلی که مرا تا مقصدم خواهد رساند ...
  لحظه هایی ادم باید از  خودش جا بماند تا برسد به همه چیز هایی که از دست داده و همه چیز هایی که به دست خواهد آورد... من این لحظه ها را خلاء می نامم ... لحظه هایی که روی یک صندلی لم داده ای و به سقفِ دارای گچبری های کیکی شکل  اتاقت نگاه می کنی و یا تنها، درجایی مثل یک ایستگاه  اتوبوس زنگار زده و قدیمی  ، منتظر اتوبوس زرد و بدون کولری هستی تا تو را در این گرما  به جایی برساند ... و دراین خلاء ، تو خاطرات را به اینده گره میزنی ....با چشم های خماراز ، نمیدانم چه؟!
این صدای چیست که تو را از خلائت بلند می کند ؟
صدای بوق اتوبوسی بدون کولر  که تو را  از میان  تابستانت عبور خواهد داد...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۱
ستاره اردانی زاده